۱۴۷
ویرایش
مجتبی کریمی (بحث | مشارکتها) (صفحهای تازه حاوی «زهرا و فاطمه قَدبیگی '''خواهران طلبه دوقلویی''' که با حضور داوطلبانه در کنار بی...» ایجاد کرد) |
مجتبی کریمی (بحث | مشارکتها) |
||
سطر ۱: | سطر ۱: | ||
زهرا و فاطمه قَدبیگی '''خواهران طلبه دوقلویی''' که با حضور داوطلبانه در کنار بیماران مبتلا به کرونا، بزرگترین مأموریت زندگیشان را '''قبل از 20سالگی''' تجربه کردند و آگاهانه خود را در معرض امتحانی قرار دادند که خیلیها از آن فراریاند. و بهاینترتیب، اسم خودشان را در فهرست جوانترین خادمان جهادی بخش کرونا ثبت کردند. | زهرا و فاطمه قَدبیگی '''خواهران طلبه دوقلویی''' که با حضور داوطلبانه در کنار بیماران مبتلا به کرونا، بزرگترین مأموریت زندگیشان را '''قبل از 20سالگی''' تجربه کردند و آگاهانه خود را در معرض امتحانی قرار دادند که خیلیها از آن فراریاند. و بهاینترتیب، اسم خودشان را در فهرست جوانترین خادمان جهادی بخش کرونا ثبت کردند. | ||
زهرا قد بیگی دلیل حضور جهادی خود را در بین بیماران کرونایی اینطور تعریف می کتد:چند روز قبل که سخنرانی '''مقام معظم رهبری''' در جمع اعضای ستاد ملی کرونا را از بخشهای خبری شنیدم، حس و حال خاصی پیدا کردم. اما یکبار کافی نبود. با مراجعه به '''سایتهای خبری'''، دوباره متن صحبتهایشان را خواندم. وقتی نظرات نیروهای جهادی را ذیل صحبتهای حضرت آقا دیدم که چقدر از لطف ایشان درباره عملکرد جهادیها در موج اول و دوم کرونا و فراخوان مجددشان نشاط و انگیزه پیدا کردهاند، متوجه شدم این حس در همه ما مشترک است. مثل باقی نیروهای جهادی، پیگیریهای من هم برای حضور دوباره در بیمارستان و بخش کرونا از همان موقع جدیتر شد.یک روز بهطور اتفاقی فراخوان یکی از گروههای جهادی برای جذب نیروی داوطلب حضور در بخش کرونا را دیدم و از سر کنجکاوی وارد سایتشان شدم و ثبتنام کردم. فقط میخواستم بروم و ببینم آنجا چه خبر است؟ اصلاً نمیدانستم وقتی بروم، قرار است آنجا چه کاری انجام دهم. باورم نمیشد اما یک ساعت بعد از ثبتنام، تماس گرفتند! و گفتند: «اگر میتوانی، فردا بیا. | زهرا قد بیگی دلیل حضور جهادی خود را در بین بیماران کرونایی اینطور تعریف می کتد:چند روز قبل که سخنرانی '''مقام معظم رهبری''' در جمع اعضای ستاد ملی کرونا را از بخشهای خبری شنیدم، حس و حال خاصی پیدا کردم. اما یکبار کافی نبود. با مراجعه به '''سایتهای خبری'''، دوباره متن صحبتهایشان را خواندم. وقتی نظرات نیروهای جهادی را ذیل صحبتهای حضرت آقا دیدم که چقدر از لطف ایشان درباره عملکرد جهادیها در موج اول و دوم کرونا و فراخوان مجددشان نشاط و انگیزه پیدا کردهاند، متوجه شدم این حس در همه ما مشترک است. مثل باقی نیروهای جهادی، پیگیریهای من هم برای حضور دوباره در بیمارستان و بخش کرونا از همان موقع جدیتر شد.یک روز بهطور اتفاقی فراخوان یکی از گروههای جهادی برای جذب نیروی داوطلب حضور در بخش کرونا را دیدم و از سر کنجکاوی وارد سایتشان شدم و ثبتنام کردم. فقط میخواستم بروم و ببینم آنجا چه خبر است؟ اصلاً نمیدانستم وقتی بروم، قرار است آنجا چه کاری انجام دهم. باورم نمیشد اما یک ساعت بعد از ثبتنام، تماس گرفتند! و گفتند: «اگر میتوانی، فردا بیا. | ||
== ماجرای راضی کردن پدر و مادر == | |||
خانم قد بیگی ادامه می دهد:حالا مانده بودم چطور موضوع را با پدر و مادرم مطرح و راضیشان کنم. مثل همیشه، قبل از هر کسی راز دلم را به «فاطمه»، خواهر دوقلویم گفتم و جواب شنیدم: «منم میام.» گفتم: «نه. صلاح نیست تو بیایی.» اگر شرایط عادی بود، اصلاً نباید چنین حرفی میزدم. بالاخره او خواهر بزرگه بود و من، خواهر کوچیکه. اما خودش منظورم را فهمید. تازه به خواستگارش جواب مثبت دادهبود و حالا موقعیتش با قبل متفاوت بود. اما باز هم زیر بار نرفت. | خانم قد بیگی ادامه می دهد:حالا مانده بودم چطور موضوع را با پدر و مادرم مطرح و راضیشان کنم. مثل همیشه، قبل از هر کسی راز دلم را به «فاطمه»، خواهر دوقلویم گفتم و جواب شنیدم: «منم میام.» گفتم: «نه. صلاح نیست تو بیایی.» اگر شرایط عادی بود، اصلاً نباید چنین حرفی میزدم. بالاخره او خواهر بزرگه بود و من، خواهر کوچیکه. اما خودش منظورم را فهمید. تازه به خواستگارش جواب مثبت دادهبود و حالا موقعیتش با قبل متفاوت بود. اما باز هم زیر بار نرفت. | ||
صحبتهایمان را که یکی کردیم، تازه شروع ماجرا بود. رفتیم کنار مامان نشستیم و سر صحبت را باز کردیم. تا موضوع را گفتیم، مادر محکم گفت: نه! هرچه اصرار کردیم، راضی نشد. میدانستیم به حکم مادری، حق دارد نگران باشد اما دست برنداشتیم. فاطمه گفت: «مامان! ما طلبهایم. یادتون که نرفته؟ '''طلبه که فقط نباید سرش را داخل کتاب کند''' و درس بخواند. طلبه باید به درد جامعه بخورد. باید در خدمت مردم باشد. | صحبتهایمان را که یکی کردیم، تازه شروع ماجرا بود. رفتیم کنار مامان نشستیم و سر صحبت را باز کردیم. تا موضوع را گفتیم، مادر محکم گفت: نه! هرچه اصرار کردیم، راضی نشد. میدانستیم به حکم مادری، حق دارد نگران باشد اما دست برنداشتیم. فاطمه گفت: «مامان! ما طلبهایم. یادتون که نرفته؟ '''طلبه که فقط نباید سرش را داخل کتاب کند''' و درس بخواند. طلبه باید به درد جامعه بخورد. باید در خدمت مردم باشد. |
ویرایش