زهرا و فاطمه قَدبیگی
زهرا و فاطمه قَدبیگی خواهران طلبه دوقلویی که با حضور داوطلبانه در کنار بیماران مبتلا به کرونا، بزرگترین مأموریت زندگیشان را قبل از 20سالگی تجربه کردند و آگاهانه خود را در معرض امتحانی قرار دادند که خیلیها از آن فراریاند. و بهاینترتیب، اسم خودشان را در فهرست جوانترین خادمان جهادی بخش کرونا ثبت کردند. زهرا قد بیگی دلیل حضور جهادی خود را در بین بیماران کرونایی اینطور تعریف می کتد:چند روز قبل که سخنرانی مقام معظم رهبری در جمع اعضای ستاد ملی کرونا را از بخشهای خبری شنیدم، حس و حال خاصی پیدا کردم. اما یکبار کافی نبود. با مراجعه به سایتهای خبری، دوباره متن صحبتهایشان را خواندم. وقتی نظرات نیروهای جهادی را ذیل صحبتهای حضرت آقا دیدم که چقدر از لطف ایشان درباره عملکرد جهادیها در موج اول و دوم کرونا و فراخوان مجددشان نشاط و انگیزه پیدا کردهاند، متوجه شدم این حس در همه ما مشترک است. مثل باقی نیروهای جهادی، پیگیریهای من هم برای حضور دوباره در بیمارستان و بخش کرونا از همان موقع جدیتر شد.یک روز بهطور اتفاقی فراخوان یکی از گروههای جهادی برای جذب نیروی داوطلب حضور در بخش کرونا را دیدم و از سر کنجکاوی وارد سایتشان شدم و ثبتنام کردم. فقط میخواستم بروم و ببینم آنجا چه خبر است؟ اصلاً نمیدانستم وقتی بروم، قرار است آنجا چه کاری انجام دهم. باورم نمیشد اما یک ساعت بعد از ثبتنام، تماس گرفتند! و گفتند: «اگر میتوانی، فردا بیا.
ماجرای راضی کردن پدر و مادر
خانم قد بیگی ادامه می دهد:حالا مانده بودم چطور موضوع را با پدر و مادرم مطرح و راضیشان کنم. مثل همیشه، قبل از هر کسی راز دلم را به «فاطمه»، خواهر دوقلویم گفتم و جواب شنیدم: «منم میام.» گفتم: «نه. صلاح نیست تو بیایی.» اگر شرایط عادی بود، اصلاً نباید چنین حرفی میزدم. بالاخره او خواهر بزرگه بود و من، خواهر کوچیکه. اما خودش منظورم را فهمید. تازه به خواستگارش جواب مثبت دادهبود و حالا موقعیتش با قبل متفاوت بود. اما باز هم زیر بار نرفت. صحبتهایمان را که یکی کردیم، تازه شروع ماجرا بود. رفتیم کنار مامان نشستیم و سر صحبت را باز کردیم. تا موضوع را گفتیم، مادر محکم گفت: نه! هرچه اصرار کردیم، راضی نشد. میدانستیم به حکم مادری، حق دارد نگران باشد اما دست برنداشتیم. فاطمه گفت: «مامان! ما طلبهایم. یادتون که نرفته؟ طلبه که فقط نباید سرش را داخل کتاب کند و درس بخواند. طلبه باید به درد جامعه بخورد. باید در خدمت مردم باشد. این بحثها همیشه در خانه ما بود. حرف من و فاطمه همیشه این بود که: «اگه یک وقت شرایطی مثل جنگ اتفاق بیفته، ما حتماً مثل دختران زمان دفاع مقدس، میریم برای کمک.» بابا در مقابل، مخالفت میکرد و مامان میگفت: «خودم میرم برای کمک اما شما دو تا رو اجازه نمیدم. زهرا قد بیگی در مورد روز اول حضور در بیمارستان اینگونه توضیح می دهد:باید خودم را از اسلامشهر به بیمارستان امام حسین (ع) در شرق تهران میرساندم و این یعنی 2 ساعت و نیم، رفت و 2 ساعت و نیم، برگشت. آن روز همین که پایم را در محوطه بیمارستان گذاشتم، اضطراب عجیبی به جانم افتاد. فکر اینکه نکند بروم و اتفاقی برای خودم و خانوادهام بیفتد، پایم را سست کرد. همانجا با یکی از دوستانم تماس گرفتم و از حس و حالم گفتم. در جواب گفت: «اگه نگران شدی، همین الان برگرد.اما هرطور بود، خودم را داخل بیمارستان کشاندم و پرسانپرسان نیروهای جهادی را پیدا کردم. از جلسه توجیهی جا مانده بودم.بعد از توجیهات اولیه آن لباس سفید سرتاسری، کلاه و ماسک و دستکش را که به دستم دادند، دوباره وجودم پر از استرس شد. لباسها را پوشیدم و با همراهی یکی از نیروهای جهادی حرکت کردیم. همین که تابلوی «بخش کرونا، ورود ممنوع» را نشانم داد، حس کردم نفسم دارد بند میآید. دلم را به دریا زدم و وارد شدم. بخش، آرام و بی سر و صدا بود. به خودم گفتم: «حالا که اومدی، باید یک کار مفید انجام بدی. باید بری سر صحبت رو با بیماران باز کنی.» از اول تا آخر راهرو، بهآرامی از جلوی تمام اتاقها گذشتم و دوباره برگشتم سر اتاق اول. به خودم که آمدم، دیدم ترسم ریخته! احساس میکردم اینجا هم یک بخش عادی است مثل باقی بخشها، نه آن جای وحشتناکی که بیرون از آن صحبت میشود.روز اول به تمام اتاقها سر زدم و با همه بیماران صحبت کردم. اول، فکر میکردند پرستار هستم و تقاضای سرم و.. میکردند. وقتی میگفتم: نیروی جهادی هستم، بعضیهایشان تعجب میکردند. این عنوان به گوششان آشنا نبود. توضیح که میدادم، کلی برایم دعای خیر میکردند. میگفتند: «خوش به حال پدر و مادرت که چنین دختری دارد و خوش به حال خودت که چنین دل و جرأتی داری. حالا نوبت قل دیگر یعنی فاطمه است کهاز حس و حال حضورش بگوید:وقتی نیروهای جهادی را در تلویزیون میدیدم، میگفتم: کاش من جای اینها بودم. اما راستش را بخواهید، اصلاً فکرش را هم نمیکردم این آرزو محقق شود. ما معروف هستیم به اینکه سرِ نترسی داریم و دوست داریم همهچیز را تجربه کنیم. اما اگر بخواهم بگویم از ورود به بخش کرونا ترسی نداشتم، راست نگفتهام. اما خب، دلم میخواست بروم ببینم آنجا چه خبر است؟ روز اول که زهرا تنها رفت، گفتم: هر وقت فرصت کردی، تماس تصویری بگیر که ببینم آنجا چه جوریه. همین که تماس برقرار شد و زهرا را در آن لباس سفید سرتاسری دیدم، خوشم آمد و دلم خواست آنجا باشم.
عقد هم جلو دار فاطمه برای کمک به بیماران نشد
فاطمه که تازه متاهل شده بود ادامه می دهد:2 روز قبل (8 آبان)، مراسم عقدمان بود و دیروز (9 آبان) هم، تولد من و زهرا...» و در میان تبریک و شادباشهای ما، در ادامه میگوید: «بله. از همان ابتدا، موضوع را با همسرم در میان گذاشتم. روز اول حضورم در بیمارستان هم با او تماس تصویری گرفتم تا آن فضا را ببیند. همسرم در کاشان سرباز است. آن روز تا مرا در آن لباسهای خاص دید، کلی حسرت خورد و گفت: «کاش سرباز نبودم و من هم میتونستم همراهت بیام بیمارستان و خدمت کنم. فکر میکردیم ما کمسنوسالترین نیروهای جهادی در بخش کرونا هستیم اما چند روز بعد خبردار شدیم یک دختر خانم 16 ساله هم در بخش حضور دارد. با خودم گفتم: مامانش چطور راضی شده؟! اما وقتی فهمیدم او همراه مادرش هر روز از ملارد کرج به بیمارستان میآید، معلوم شد مادر و دختر، حسابی همفکر و همعقیدهاند. دوستی من و زهرا با «مهدیه محرمی»، یکی از اتفاقات خوب فعالیت در بخش کرونا بود که هنوز هم ادامه دارد. آنجا در بخش کرونا هم از ما میپرسیدند که انگیزهمان برای حضور در کنار بیماران مبتلا به کرونا چیست. من یک جواب داشتم؛ اینکه این یک کار واقعی دلی است. میدانید، دلم میخواست در بخش کرونا خدمت کنم تا خدا مرا ببیند. وقتی دعای خیر بیماران پشت سرم بود، حس میکردم خدا دارد مرا میبیند. من تمام آن خطرات و سختیها را به جان خریدم برای تجربه کردن همین حس.» یکی از مشکلاتی که برای فعالیت بهعنوان نیروی جهادی در بخش کرونا پیش آمده، شرط سنی است. دوستمان - مهدیه محرمی - از وقتی فهمیده گروههای جهادی افراد زیر 18 سال را نمیپذیرند، خیلی ناراحت و ناامید شده. چند روز قبل که تلفنی صحبت میکردیم، گفت: «من اصلاً میرم شناسنامهم رو عوض میکنم. آخه فقط به خاطر 2 سال کسری، من باید از خدمت در بخش کرونا محروم بشم؟» یکدفعه یاد خاطراتی افتادم که از دوران دفاع مقدس خوانده و شنیدهایم. اینکه رزمندههای کمسنوسال شناسنامههایشان را دستکاری میکردند تا بتوانند مجوز اعزام به جبهه بگیرند. به شوخی به مهدیه گفتم: «حالا که اینقدر مشتاقی، بیا یواشکی وارد بخش کرونا شو و مثل بعضی رزمندگان دفاع مقدس، بینام و نشان و گمنام خدمت کن.» اما واقعیت ماجرا همین است. نیروهای جهادی نه برای خودنمایی و نه برای هیچگونه چشمداشتی، بلکه واقعاً خالصانه و برای کمکرسانی وارد بخش کرونا میشوند و با تمام وجود به بیماران خدمت میکنند. خلوص آنها، مهمترین دلیلی بود که ما را در بخش کرونا ماندگار کرد.»