ناشناس

تفاوت میان نسخه‌های «رجوی منافق»

از قصه‌ی ما
هیچ تغییری در اندازه به وجود نیامده‌ است. ،  ‏۱۳ دسامبر ۲۰۲۰، ساعت ۱۵:۲۹
بدون خلاصه ویرایش
سطر ۴۱: سطر ۴۱:
همه گروه‌ها فعالیت داشتند.  هفتمین روز اسفندماه سال 58 بود. روز سه‌شنبه بود. هیچ‌وقت از یادم نمی‌رود. نزدیک چهارراه شریعتی بودم، هتل آسیا در آنجاست. دیدم که یک کاغذ روی زمین افتاده که روی آن نوشته پنج‌شنبه... یک نفر می‌خواست آن را ببیند که پایم را روی آن گذاشتم. دیدم که روی آن نوشته است: «پنج‌شنبه ساعت سه تجمع و راهپیمایی به‌طرف باغ فجر؛ چریک‌های فدایی» کاغذ را برداشتم. فکرم در آنجا مانده بود که چه‌کار کنم. همیشه پنج‌شنبه‌ها ساعت چهار از سرکار درمی‌آمدیم. آن روز ساعت دو از سرکار درآمدم. فوراً به مسجد آیت‌الله بادکوبه‌ای در سمت حرم‌خانه رفتم و نمازم را خواندم. حدوداً پنج دقیقه مانده به سه رسیدم. آن زمان در نامه می‌نوشتند، خیابان شاه. اسم خیابان طالقانی این‌طور بود. نوشته بودند؛ از طرف سه‌راه طالقانی به سمت باغ گلستان راهپیمایی است. رفتم و به آنجا رسیدم. شاید اگر بگویم باورتان نشود، استرس داشتم که مبادا تنها باشم و کسی در آنجا نباشد. وقتی رسیدم دیدم که چهار ردیف صف‌کشیده‌اند و این صف تا قسمت باریک طالقانی که منتهی به مصلی است کشیده شده است. حدود پنج دقیقه به سه رسیده بودم که تازه شروع به حرکت کردند. یعنی چهار نفر دست‌به‌دست هم داده بودند و حرکت می‌کردند. یکی هم تک ردیف بود که به‌صورت قوس محافظ بود. وقتی من رسیدم دیدم که یک پسر شبیه ژاپنی‌ها بود. او خیلی آماده بود. بعداً دیدم که یک بنز نگه داشت و از داخل آن شش مرد پیاده شد. یک نفر هم از داخل پیکان پیاده شد. این‌ها افراد هیکلی و بلندقامت بودند. چهار پنج نفر از آن‌ها را می‌شناختم. شروع کردند و از ابتدای صف بزن و بزن و ما هم قاطی آن‌ها شدیم و درگیری شروع شد.
همه گروه‌ها فعالیت داشتند.  هفتمین روز اسفندماه سال 58 بود. روز سه‌شنبه بود. هیچ‌وقت از یادم نمی‌رود. نزدیک چهارراه شریعتی بودم، هتل آسیا در آنجاست. دیدم که یک کاغذ روی زمین افتاده که روی آن نوشته پنج‌شنبه... یک نفر می‌خواست آن را ببیند که پایم را روی آن گذاشتم. دیدم که روی آن نوشته است: «پنج‌شنبه ساعت سه تجمع و راهپیمایی به‌طرف باغ فجر؛ چریک‌های فدایی» کاغذ را برداشتم. فکرم در آنجا مانده بود که چه‌کار کنم. همیشه پنج‌شنبه‌ها ساعت چهار از سرکار درمی‌آمدیم. آن روز ساعت دو از سرکار درآمدم. فوراً به مسجد آیت‌الله بادکوبه‌ای در سمت حرم‌خانه رفتم و نمازم را خواندم. حدوداً پنج دقیقه مانده به سه رسیدم. آن زمان در نامه می‌نوشتند، خیابان شاه. اسم خیابان طالقانی این‌طور بود. نوشته بودند؛ از طرف سه‌راه طالقانی به سمت باغ گلستان راهپیمایی است. رفتم و به آنجا رسیدم. شاید اگر بگویم باورتان نشود، استرس داشتم که مبادا تنها باشم و کسی در آنجا نباشد. وقتی رسیدم دیدم که چهار ردیف صف‌کشیده‌اند و این صف تا قسمت باریک طالقانی که منتهی به مصلی است کشیده شده است. حدود پنج دقیقه به سه رسیده بودم که تازه شروع به حرکت کردند. یعنی چهار نفر دست‌به‌دست هم داده بودند و حرکت می‌کردند. یکی هم تک ردیف بود که به‌صورت قوس محافظ بود. وقتی من رسیدم دیدم که یک پسر شبیه ژاپنی‌ها بود. او خیلی آماده بود. بعداً دیدم که یک بنز نگه داشت و از داخل آن شش مرد پیاده شد. یک نفر هم از داخل پیکان پیاده شد. این‌ها افراد هیکلی و بلندقامت بودند. چهار پنج نفر از آن‌ها را می‌شناختم. شروع کردند و از ابتدای صف بزن و بزن و ما هم قاطی آن‌ها شدیم و درگیری شروع شد.


چطور شد، تا کی ادامه داشت؟==
==چطور شد، تا کی ادامه داشت؟==


کار بزرگ‌شده بود. از آن‌طرف دختران دانشجو و پولدار می‌آمدند. آن‌ها برای اینکه مردم را فریب بدهند با چادر پاره و کهنه آمده بودند. هرکسی به قیافه آن دختر نگاه می‌کرد متوجه می‌شد که او نه اهل روستاست و نه فقیر است. به‌دروغ چادر کهنه را سرکرده بودند. باحجاب برای فریب مردم آمده بودند. خلاصه درگیری ما با آن‌ها تا ساعت هفت به طول انجامید. آن‌ها مدام جمع می‌شدند و ما حمله می‌کردیم و آن‌ها را پراکنده می‌کردیم. آخرین بازمانده‌های آن‌ها در چهارراه آبرسان تمام شد. نگاه کردم و دیدم که ساعت هفت است. من خودم هم چند بار کتک خوردم. بالاخره آن‌ها هم فقط تماشا نمی‌کردند. اما یک نفر بود که به من آسیبی زد که من بعداً متوجه شدم. ظاهراً از آدم‌های خودی بود که به کمیته نفوذ کرده بود. آدم فاسدی بود. من با یک نفر شدید درگیر شده بودم که قدش هم حدود بیست سی سانتی‌متر از من بلندتر بود. باهم درگیر بودیم و می‌خواستیم همدیگر را به زمین بزنیم. در دستش اسلحه کمری داشت. گلوله پلاستیکی به آن‌ها داده بودند. یک گلوله به من زد. من حس کردم که یک‌چیزی به من خورد. ابتدا فکر کردم که گلوله واقعی است. دستم را بردم تا ببینم خون می‌آید یا نه ولی دیدم که خون نیامد.  
کار بزرگ‌شده بود. از آن‌طرف دختران دانشجو و پولدار می‌آمدند. آن‌ها برای اینکه مردم را فریب بدهند با چادر پاره و کهنه آمده بودند. هرکسی به قیافه آن دختر نگاه می‌کرد متوجه می‌شد که او نه اهل روستاست و نه فقیر است. به‌دروغ چادر کهنه را سرکرده بودند. باحجاب برای فریب مردم آمده بودند. خلاصه درگیری ما با آن‌ها تا ساعت هفت به طول انجامید. آن‌ها مدام جمع می‌شدند و ما حمله می‌کردیم و آن‌ها را پراکنده می‌کردیم. آخرین بازمانده‌های آن‌ها در چهارراه آبرسان تمام شد. نگاه کردم و دیدم که ساعت هفت است. من خودم هم چند بار کتک خوردم. بالاخره آن‌ها هم فقط تماشا نمی‌کردند. اما یک نفر بود که به من آسیبی زد که من بعداً متوجه شدم. ظاهراً از آدم‌های خودی بود که به کمیته نفوذ کرده بود. آدم فاسدی بود. من با یک نفر شدید درگیر شده بودم که قدش هم حدود بیست سی سانتی‌متر از من بلندتر بود. باهم درگیر بودیم و می‌خواستیم همدیگر را به زمین بزنیم. در دستش اسلحه کمری داشت. گلوله پلاستیکی به آن‌ها داده بودند. یک گلوله به من زد. من حس کردم که یک‌چیزی به من خورد. ابتدا فکر کردم که گلوله واقعی است. دستم را بردم تا ببینم خون می‌آید یا نه ولی دیدم که خون نیامد.  
سطر ۴۹: سطر ۴۹:
کم شده بود اما ادامه داشت. حدوداً اوایل سال 59 بود که به چهارراه شریعتی رسیدم. یک فردی را دیدم که فکر کردم بدبخت بیچاره دیوانه شده است. دیدم که یک زنبیل زنانه برداشته و داخل آن پر از کتاب بود و داشت آن‌ها را می‌فروخت. اسم کتاب «رجوی منافق» که سپاه آن را منتشر کرده بود و قیمت آن دو تومان بود. دیدم که سه نفر هم در آن‌طرف ایستاده بود. او هم بااینکه می‌ترسید ولی صدا می‌زد و می‌فروخت. دیدم که می‌خواهند به او حمله کنند. من رسیدم. نه من او را می‌شناختم و نه او مرا می‌شناخت. من گفتم که این‌ها را بده من نگه‌دارم، تو بقیه‌اش را بفروش. آن سه نفر مدتی نگاه کردند و سپس رفتند. اگر بگویم شاید باورتان نشود، آن پسر کتاب‌فروش یک ماه بود که می‌آمد و کتاب می‌فروخت و من هم می‌رفتم و کنار او می‌ایستادم که او نترسد و کتابش را بفروشد. قسمت شنیدنی‌اش اینجاست. نه من از او پرسیده بودم که اهل کجاست و نه او از من پرسیده بود که من اهل کجا هستم. موقع رفتن از هم خداحافظی می‌کردیم و می‌رفتیم. آن زمان هم خیابان‌ها دوطرفه بود. او سوار می‌شد و به سمت ملل متحد به دوه‌چی می‌رفت. خانه‌شان در گرو بود. من هم از خاقانی سوار می‌شدم. حدود یک ماه گذشته بود که من از او پرسیدم در کجا زندگی می‌کنید؟ و این‌طوری، با او هم در آنجا دوست شده بودیم. درجایی قرار نمی‌گذاشتیم. من داشتم در خیابان می‌گشتم که دیدم منافقین وسایل می‌فروشند. یکی دو بار با آن‌ها درگیر شدم و دیدم که یکی دو نفر آمدند و طرف من را گرفتند. کم‌کم قرار گذاشتیم و همدیگر را در مسجد شعبان می‌دیدیم. مسجد شعبان را پایگاه خودمان کرده بودیم و گروه‌مان این‌طوری تشکیل شده بود.
کم شده بود اما ادامه داشت. حدوداً اوایل سال 59 بود که به چهارراه شریعتی رسیدم. یک فردی را دیدم که فکر کردم بدبخت بیچاره دیوانه شده است. دیدم که یک زنبیل زنانه برداشته و داخل آن پر از کتاب بود و داشت آن‌ها را می‌فروخت. اسم کتاب «رجوی منافق» که سپاه آن را منتشر کرده بود و قیمت آن دو تومان بود. دیدم که سه نفر هم در آن‌طرف ایستاده بود. او هم بااینکه می‌ترسید ولی صدا می‌زد و می‌فروخت. دیدم که می‌خواهند به او حمله کنند. من رسیدم. نه من او را می‌شناختم و نه او مرا می‌شناخت. من گفتم که این‌ها را بده من نگه‌دارم، تو بقیه‌اش را بفروش. آن سه نفر مدتی نگاه کردند و سپس رفتند. اگر بگویم شاید باورتان نشود، آن پسر کتاب‌فروش یک ماه بود که می‌آمد و کتاب می‌فروخت و من هم می‌رفتم و کنار او می‌ایستادم که او نترسد و کتابش را بفروشد. قسمت شنیدنی‌اش اینجاست. نه من از او پرسیده بودم که اهل کجاست و نه او از من پرسیده بود که من اهل کجا هستم. موقع رفتن از هم خداحافظی می‌کردیم و می‌رفتیم. آن زمان هم خیابان‌ها دوطرفه بود. او سوار می‌شد و به سمت ملل متحد به دوه‌چی می‌رفت. خانه‌شان در گرو بود. من هم از خاقانی سوار می‌شدم. حدود یک ماه گذشته بود که من از او پرسیدم در کجا زندگی می‌کنید؟ و این‌طوری، با او هم در آنجا دوست شده بودیم. درجایی قرار نمی‌گذاشتیم. من داشتم در خیابان می‌گشتم که دیدم منافقین وسایل می‌فروشند. یکی دو بار با آن‌ها درگیر شدم و دیدم که یکی دو نفر آمدند و طرف من را گرفتند. کم‌کم قرار گذاشتیم و همدیگر را در مسجد شعبان می‌دیدیم. مسجد شعبان را پایگاه خودمان کرده بودیم و گروه‌مان این‌طوری تشکیل شده بود.


'''جریان ترور شدن شما به چه صورت بود؟'''
==جریان ترور شدن شما به چه صورت بود؟==


من 26 مردادماه سال60 ترور شدم. حدود بیست دقیقه مانده به نُه صبح به مغازه رسیدم. هنوز لباس کار نپوشیده بودم. همین‌طوری کار می‌کردم. جلوی در بودم و ماشین چرخ‌گوشت هم آنجا بود و من داشتم گوشت چرخ می‌کردم. آن لحظه دیدم که یک پسر قدبلندی که سوار موتور بود، از جلوی مغازه رد شد و داشت به مغازه نگاه می‌کرد. آدم شک نمی‌کرد، چون فکر می‌کردم که دارند عبور می‌کنند. نگو یک نفر هم از آن‌طرف آماده است. من سرگرم کار بودم که شلیک کرد. در ابتدا گلوله به سرم خورد باعث شد که ضربه‌مغزی شوم. به‌صورت ناخودآگاه دستم را بلند کردم و یک گلوله هم که می‌خواستند به سرم بزنند، به دستم ‌خورد و از آن‌طرف در ‌آمد. یکی را هم که می‌خواستند به سرم بزنند، که گلوله به دیوار می‌خورد. چون صبح زود بود، اصناف آمدند تا ببیند که چه اتفاقی افتاده است. شلیک هوایی می‌کنند و یکی از اصناف از ترس بی‌هوش می‌شود و به زمین می‌افتد. من را با ماشین او که یک پژو بود به بیمارستان سینا می‌رسانند. آن زمان چنین امکاناتی نبود که به اورژانس زنگ بزنند. مرا سوار ماشین می‌کنند و فوراً به بیمارستان سینا می‌برند. در بیمارستان سینا حدود 14 روز بستری بودم. نه روز در کما بودم و سپس به هوش آمدم. زمانی که شهید رجایی و باهنر خدابیامرز شهید شد، آن روز که هشت شهریور بود از بیمارستان مرخص شدم. شب هم در اخبار شنیدیم که آن‌ها را شهید کرده‌اند.
من 26 مردادماه سال60 ترور شدم. حدود بیست دقیقه مانده به نُه صبح به مغازه رسیدم. هنوز لباس کار نپوشیده بودم. همین‌طوری کار می‌کردم. جلوی در بودم و ماشین چرخ‌گوشت هم آنجا بود و من داشتم گوشت چرخ می‌کردم. آن لحظه دیدم که یک پسر قدبلندی که سوار موتور بود، از جلوی مغازه رد شد و داشت به مغازه نگاه می‌کرد. آدم شک نمی‌کرد، چون فکر می‌کردم که دارند عبور می‌کنند. نگو یک نفر هم از آن‌طرف آماده است. من سرگرم کار بودم که شلیک کرد. در ابتدا گلوله به سرم خورد باعث شد که ضربه‌مغزی شوم. به‌صورت ناخودآگاه دستم را بلند کردم و یک گلوله هم که می‌خواستند به سرم بزنند، به دستم ‌خورد و از آن‌طرف در ‌آمد. یکی را هم که می‌خواستند به سرم بزنند، که گلوله به دیوار می‌خورد. چون صبح زود بود، اصناف آمدند تا ببیند که چه اتفاقی افتاده است. شلیک هوایی می‌کنند و یکی از اصناف از ترس بی‌هوش می‌شود و به زمین می‌افتد. من را با ماشین او که یک پژو بود به بیمارستان سینا می‌رسانند. آن زمان چنین امکاناتی نبود که به اورژانس زنگ بزنند. مرا سوار ماشین می‌کنند و فوراً به بیمارستان سینا می‌برند. در بیمارستان سینا حدود 14 روز بستری بودم. نه روز در کما بودم و سپس به هوش آمدم. زمانی که شهید رجایی و باهنر خدابیامرز شهید شد، آن روز که هشت شهریور بود از بیمارستان مرخص شدم. شب هم در اخبار شنیدیم که آن‌ها را شهید کرده‌اند.