۳٬۲۲۹
ویرایش
سطر ۱۲: | سطر ۱۲: | ||
== بازهم قصه، قصه رضایت است == | == بازهم قصه، قصه رضایت است == | ||
«پزشک که حرف میزد پسر ۱۵ ساله دستبهسینه نشسته بود و زیرچشمی من را نگاه میکرد. گفتم خوبی پسرم؟ | «پزشک که حرف میزد پسر ۱۵ ساله دستبهسینه نشسته بود و زیرچشمی من را نگاه میکرد. گفتم خوبی پسرم؟ | ||
بهمحض اینکه حال پسر را پرسیدم. پسر عفت از فرصت استفاده کرد و گفت: «حاجخانم این پسر اسمش «علی» است، هماسم پسر شهید شما. علی آمده در این چند ماه که رفتوآمدها به خاطر ویروس کرونا محدودشده کنار دست شما باشد. اگر قبول کنید این نوجوان نایب علی خودتان باشد. کاری داشتید به علی بگویید، نانی خواستید بخرید، دارویی و... هر امری که داشتید علی گوشبهفرمان است. پسر عفت میگفت و من میشنیدم. نمیدانم چرا آنقدر گریهام گرفته بود. حالا من هیچ، نمیدانم چرا پسربچه که اینطور دستبهسینه جلوی من نشسته، بغضکرده بود. از قورت دادن آب گلویش میفهمیدم که بغضکرده. بازهم گوش دادم به پسر عفت، توضیح میداد: «خانه علی نزدیک به خانه شماست. پسر همسایه کوچه پشتی است از پدر و مادرش رضایت گرفته برای انجام این کار.» | |||
فاطمه خانم آه کشداری میکشد و انگار کاسه چشمش پرشده باشد میگوید: «اسم رضایت را که آمد، یاد علی خودم افتادم که چقدر التماس میکرد که راضی شوم تا در سن ۱۵ سالگی به جبهه برود. من هم رضایت دادم. بچهام همین سن و سال علی همسایه بود که رفت. آخرین باری که برای مرخصی آمد داشتیم شام میخوردیم. وقتی آمد داخل اتاق، سایهاش افتاد روی سفره، اول نشناختمش. تا دیدمش برای قد و بالایش صلوات فرستادم بچهام دور از چشم من، توی جبهه قد کشیده بود. ناخواسته برای علی پسر همسایه پشتی صلوات فرستادم و به قد و بالایش فوت کردم. شماره تلفنش را با خط درشت روی کاغذ نوشت و گذاشت سر طاقچه که اگر کار داشتم زنگ بزنم. وقتی میرفت گفت: «نزدیک افطار برایتان نان داغ میآورم. رفتنش را که از روی پلهها میدیدم حس کردم این علی را علی خودم فرستاده. او نایب علی من بود. من این را باور داشتم.» | فاطمه خانم آه کشداری میکشد و انگار کاسه چشمش پرشده باشد میگوید: «اسم رضایت را که آمد، یاد علی خودم افتادم که چقدر التماس میکرد که راضی شوم تا در سن ۱۵ سالگی به جبهه برود. من هم رضایت دادم. بچهام همین سن و سال علی همسایه بود که رفت. آخرین باری که برای مرخصی آمد داشتیم شام میخوردیم. وقتی آمد داخل اتاق، سایهاش افتاد روی سفره، اول نشناختمش. تا دیدمش برای قد و بالایش صلوات فرستادم بچهام دور از چشم من، توی جبهه قد کشیده بود. ناخواسته برای علی پسر همسایه پشتی صلوات فرستادم و به قد و بالایش فوت کردم. شماره تلفنش را با خط درشت روی کاغذ نوشت و گذاشت سر طاقچه که اگر کار داشتم زنگ بزنم. وقتی میرفت گفت: «نزدیک افطار برایتان نان داغ میآورم. رفتنش را که از روی پلهها میدیدم حس کردم این علی را علی خودم فرستاده. او نایب علی من بود. من این را باور داشتم.» |