ناشناس

تفاوت میان نسخه‌های «باران»

از قصه‌ی ما
۱۹ بایت اضافه‌شده ،  ‏۱۷ فوریهٔ ۲۰۲۱، ساعت ۲۳:۳۱
بدون خلاصه ویرایش
سطر ۱۹: سطر ۱۹:
تا اینکه داوود در اولین مرخصی که برمی گشت، اتوبوس کنار یکی از رستوران ها توقف می کند که ناهار بخورند و نماز بخوانند. او آنجا صدایی را می شنود که مو بر تنش سیخ می شود و وی را جای خود می نشاند. با خودش گفت این همان صداییست که تو سال ها دنبالش بودی. کم کم که به دنبال صدا می گردد. به پیرمردی می رسد که بر روی تختی نشسته است و سازی گرد در دست دارد و می نوازد.  قدری جلوتر رفت و از پیرمرد پرسید این چه سازیست که انقدر پریشانم کرده است؟. پیرمرد جواب داد: دف. آنجا بود که فهمید سازی که در همه این سال ها به دنبالش بود و حس حماسه را به وی می داد این ساز است. او آنقدر محو صدا شد که اتوبوس جایش گذاشت و رفت. تنها چیزی که برایش ماند کیف پول و چفیه ای که برگردنش بود. آن شب پیرمرد او را به خانه اش برد و برایش توضیح داد که مخترع این ساز یکی از پسران حضرت داوود است. و به او استادی را در کردستان معرفی کرد تا دف را بصورت حرفه ای بیاموزد.
تا اینکه داوود در اولین مرخصی که برمی گشت، اتوبوس کنار یکی از رستوران ها توقف می کند که ناهار بخورند و نماز بخوانند. او آنجا صدایی را می شنود که مو بر تنش سیخ می شود و وی را جای خود می نشاند. با خودش گفت این همان صداییست که تو سال ها دنبالش بودی. کم کم که به دنبال صدا می گردد. به پیرمردی می رسد که بر روی تختی نشسته است و سازی گرد در دست دارد و می نوازد.  قدری جلوتر رفت و از پیرمرد پرسید این چه سازیست که انقدر پریشانم کرده است؟. پیرمرد جواب داد: دف. آنجا بود که فهمید سازی که در همه این سال ها به دنبالش بود و حس حماسه را به وی می داد این ساز است. او آنقدر محو صدا شد که اتوبوس جایش گذاشت و رفت. تنها چیزی که برایش ماند کیف پول و چفیه ای که برگردنش بود. آن شب پیرمرد او را به خانه اش برد و برایش توضیح داد که مخترع این ساز یکی از پسران حضرت داوود است. و به او استادی را در کردستان معرفی کرد تا دف را بصورت حرفه ای بیاموزد.
داوود آن شب متوجه شد این ساز واقعا برای مدح و ستایش و برای ذکر خداوند آمده است. چون زمانی که این ساز را ساختند برای هر خواسته ای که داشتند دعا و شکرگزاری خدا می کردند و حلقه ای می بستند که در دستانشان این ساز بود. داوود در آن سن حس کرد این ساز حلقه ایست بین او و خدا و با این ساز حرف های زیادی می تواند با خدا بزند.  
داوود آن شب متوجه شد این ساز واقعا برای مدح و ستایش و برای ذکر خداوند آمده است. چون زمانی که این ساز را ساختند برای هر خواسته ای که داشتند دعا و شکرگزاری خدا می کردند و حلقه ای می بستند که در دستانشان این ساز بود. داوود در آن سن حس کرد این ساز حلقه ایست بین او و خدا و با این ساز حرف های زیادی می تواند با خدا بزند.  
== عملیات ==
پس از مرخصی مدتی بعد داوود به جبهه برمی گردد و زخمی می شود و به شهرش می آید. به مدت یک سال داوود و حسن همدیگر را نمی بینند. زیرا هر وقت حسن می آمد مرخصی داوود در جبهه بود و هر وقت داوود می آمد حسن به منطقه رفته بود. یا اینکه داوود وقتی می شنید حسن زخمی شده و در بیمارستان است به آنجا می رفت ولی می گفتند برادرت مرخص شد یا وقتی می رفت لشگر می گفتند حسن تا یک ساعت پیش اینجا بود ولی همین الان به محور رفت.  
پس از مرخصی مدتی بعد داوود به جبهه برمی گردد و زخمی می شود و به شهرش می آید. به مدت یک سال داوود و حسن همدیگر را نمی بینند. زیرا هر وقت حسن می آمد مرخصی داوود در جبهه بود و هر وقت داوود می آمد حسن به منطقه رفته بود. یا اینکه داوود وقتی می شنید حسن زخمی شده و در بیمارستان است به آنجا می رفت ولی می گفتند برادرت مرخص شد یا وقتی می رفت لشگر می گفتند حسن تا یک ساعت پیش اینجا بود ولی همین الان به محور رفت.  
تا اینکه سال 67 بعد از یک سال داوود و حسن همدیگر را در ورودی هفت تپه زمانی که حسن می خواست به خط  برود می بینند. بعد از دو ساعت گفتگو از هم خداحافظی می کنند. همان شب درگیری شروع می شود و همه به فاو می روند. زمان درگیری گروهی را به جلو فرستادند که مانع ورود عراقی ها شوند. حسن هم در میانشان بود. داوود هرکاری کرد که همراهشان برود، نگذاشتند. قیامتی برپا شده بود و او نمی دانست چه کار کند. هرکاری می کردند بچه ها کنارش درو نشوند نمی شد. بسیاری از دوستانش کنارش شهید شدند.  پل شکسته بود. رزمندگان داخل آب می ریختند و رود اروند به رنگ خون درآمده بود. کم کم بوی خون و باروت همه جا را گرفت. نفس داوود بالا نمی آمد. دنبال حسن می گشت. از یکی از بچه های مازندران که آنجا بود پرسید بچه های لشگر 25 کربلا را کجا بردند؟. اما مرد اظهار بی اطلاعی کرد و کانتینری که شهدا در آن بودند را نشانش داد تا اگر کسی را می خواهد در میان آنها پیدا کند. داوود به داخل کانتینر رفت و شهدا را یک یه یک کنار زد تا اینکه توانست پیکر غرق به خون حسن را در میان آنها بیابد.
تا اینکه سال 67 بعد از یک سال داوود و حسن همدیگر را در ورودی هفت تپه زمانی که حسن می خواست به خط  برود می بینند. بعد از دو ساعت گفتگو از هم خداحافظی می کنند. همان شب درگیری شروع می شود و همه به فاو می روند. زمان درگیری گروهی را به جلو فرستادند که مانع ورود عراقی ها شوند. حسن هم در میانشان بود. داوود هرکاری کرد که همراهشان برود، نگذاشتند. قیامتی برپا شده بود و او نمی دانست چه کار کند. هرکاری می کردند بچه ها کنارش درو نشوند نمی شد. بسیاری از دوستانش کنارش شهید شدند.  پل شکسته بود. رزمندگان داخل آب می ریختند و رود اروند به رنگ خون درآمده بود. کم کم بوی خون و باروت همه جا را گرفت. نفس داوود بالا نمی آمد. دنبال حسن می گشت. از یکی از بچه های مازندران که آنجا بود پرسید بچه های لشگر 25 کربلا را کجا بردند؟. اما مرد اظهار بی اطلاعی کرد و کانتینری که شهدا در آن بودند را نشانش داد تا اگر کسی را می خواهد در میان آنها پیدا کند. داوود به داخل کانتینر رفت و شهدا را یک یه یک کنار زد تا اینکه توانست پیکر غرق به خون حسن را در میان آنها بیابد.
۳۹

ویرایش