۳٬۲۲۹
ویرایش
سطر ۶: | سطر ۶: | ||
با صدای اذان مسجد، بیدار شدم. باید برای گرفتن وضو میرفتم بیرون. دستشویی و آب، بیرون از حیاط خانه بود. همه جا تاریک بود و هنوز همه خواب بودند. با ترس و لرز رفتم و برگشتم. نمازم را خواندم و زیر نور کم فانوس، درس آن روز را هم مرور کردم. هوا که روشن شد رفتم سمت مدرسه. | با صدای اذان مسجد، بیدار شدم. باید برای گرفتن وضو میرفتم بیرون. دستشویی و آب، بیرون از حیاط خانه بود. همه جا تاریک بود و هنوز همه خواب بودند. با ترس و لرز رفتم و برگشتم. نمازم را خواندم و زیر نور کم فانوس، درس آن روز را هم مرور کردم. هوا که روشن شد رفتم سمت مدرسه. | ||
روزها شب میشد و شب ها روز. دو ماه به همین شکل گذشت. دستهایم از شدت خشکی و سردی بادهای روستا ترک ترک شده بود. بد جور احساس تنهایی میکردم. تحمل شرایط برایم سخت شده بود. از 25 خانواری که توی روستا زندگی می کردند فقط من شیعه بودم و دو نفر دیگر. زندگی بین اهل تسنن و باب میل و مذهب اهالی حرف زدن، شرایط سخت حمام رفتن توی یک اتاق سیمانی، بیخبری از پدرومادرم اذیتم میکرد. | روزها شب میشد و شب ها روز. دو ماه به همین شکل گذشت. دستهایم از شدت خشکی و سردی بادهای روستا ترک ترک شده بود. بد جور احساس تنهایی میکردم. تحمل شرایط برایم سخت شده بود. از 25 خانواری که توی روستا زندگی می کردند فقط من شیعه بودم و دو نفر دیگر. زندگی بین اهل تسنن و باب میل و مذهب اهالی حرف زدن، شرایط سخت حمام رفتن توی یک اتاق سیمانی، بیخبری از پدرومادرم اذیتم میکرد. | ||
آذوقهای که داشتم هم ته کشیدهبود و هنوز خبری از راهنما نشدهبود. گاهی به سرم میزد هر طور شده خودم را به جاده اصلی برسانم. ولی کار راحتی نبود. روستای قُرقُره وسط دو تا کوه بود. باید سوار قاطر و تراکتور روستاییها میشدم و با آنها میرفتم. هر بار تصمیم به رفتن میگرفتم حس بیاعتمادی میآمد سراغم و منصرف میشدم. نمیتوانستم به هیچ وسیلهای جز ماشین نهضت اطمینان کنم. | |||
یک روز که از کلاس برمیگشتم، راه رفتنِ دو نفر خیلی به چشمم آشنا آمد. بیشتر که دقت کردم دیدم پدرومادرم هستند. داشتم بال درمیآوردم. دویدم به سمتشان . خودم را انداختم توی بغلشان و گریه کردم. پدرم جا و مکانم را که دید اشک توی چشمهایش حلقه زد. با بغض گفت: | یک روز که از کلاس برمیگشتم، راه رفتنِ دو نفر خیلی به چشمم آشنا آمد. بیشتر که دقت کردم دیدم پدرومادرم هستند. داشتم بال درمیآوردم. دویدم به سمتشان . خودم را انداختم توی بغلشان و گریه کردم. پدرم جا و مکانم را که دید اشک توی چشمهایش حلقه زد. با بغض گفت: | ||
- منی که با چراغ نفتی و فانوس بزرگ شدم برام سخته بخوام یه هفته اینجا بمونم. تو چطوری دو ماه اینجا زندگی کردی؟ | - منی که با چراغ نفتی و فانوس بزرگ شدم برام سخته بخوام یه هفته اینجا بمونم. تو چطوری دو ماه اینجا زندگی کردی؟ | ||
سطر ۳۱: | سطر ۳۱: | ||
[[رده: زنان انقلابی]] | [[رده: زنان انقلابی]] | ||
[[رده: انقلاب اسلامی]] | [[رده: انقلاب اسلامی]] | ||
[[رده: مراکز]] | |||
[[رده: عناصر]] |