۶۳
ویرایش
(صفحهای تازه حاوی «== '''شهید دوم فروردین 1342 تبریز'''== شهیدحسن (احمد) راموز و شهید بخشعلی زهرایی دو...» ایجاد کرد) |
|||
سطر ۱: | سطر ۱: | ||
== '''شهید دوم فروردین 1342 تبریز'''== | == '''شهید دوم فروردین 1342 تبریز'''== | ||
شهیدحسن (احمد) راموز و شهید بخشعلی زهرایی دو شهید روز دوم فروردین سال1342 در تبریز هستند. این روز مصادف با سالرروز شهادت امام صادق علیه السلام بود و مقام مرجعیت، عید امسال را تحریم کرده بودند. این دو شهید در تجمع و تظاهرات بعد از مراسم وفات امام صادق مقابل مسجد قزللی تبریز به ضرب گلوله ماموران رژیم پهلوی به شهادت می رسند. | شهیدحسن (احمد) راموز و شهید بخشعلی زهرایی دو شهید روز [[دوم فروردین 1342|دوم فروردین سال1342]] در تبریز هستند. این روز مصادف با سالرروز شهادت امام صادق علیه السلام بود و مقام مرجعیت، عید امسال را تحریم کرده بودند. این دو شهید در تجمع و تظاهرات بعد از مراسم وفات امام صادق مقابل مسجد قزللی تبریز به ضرب گلوله ماموران رژیم پهلوی به شهادت می رسند. | ||
[[پرونده:8563.jpg|قاب|چپ|تجلیل از دو خواهر شهید حسن راموز توسط بهزاد پروین قدس]] | [[پرونده:8563.jpg|قاب|چپ|تجلیل از دو خواهر شهید حسن راموز توسط بهزاد پروین قدس]] | ||
== زندگی نامه== | |||
حسن در سال 1322 به دنیا آمد. مادرش در منزل مراسم روضه می گرفت و خودش هم در روضه ها عزاداری میکرد. اهل مسجد و هیئت بود. در سال 1336 با ابوی و برادر بزرگ و خواهر و مادر به کربلا مشرف شده بود، به همین خاطر '''کربلایی حسن''' میگفتند. آن زمان برای اینکه پسرها را به سربازی نفرستند یک اسم مستعار هم داشتند که اسم حسن را احمد صدا میکردند. کربلایی حسن از هفتسالگی علاوه بر مدرسه رفتن در خانه فرش می بافت. دو سه کلاس بیشتر هم درس نخواند، ولی پای کلاس درس قرآن برادر بزرگتر مینشست. برادر بزرگتر حاج محمد خودش نُه کلاس درس خوانده بود. در اتاق ته حیاط خانه¬مان، تختهسیاه گذاشته بود و برای بچه¬های محله کلاس قرآن برگزار می¬کرد. شب¬ها با پدر به ''مسجد انبار سردار'' (شهید لیلابی) می¬رفتند. ''میرزا محمد فیاضی'' آنجا نماز می¬خواند. از سخنرانی¬های مسجد قزللی بازار هم تعریف می¬کردند که مثلاً فلان آقا آنجا صحبت کرد. | حسن در سال 1322 به دنیا آمد. مادرش در منزل مراسم روضه می گرفت و خودش هم در روضه ها عزاداری میکرد. اهل مسجد و هیئت بود. در سال 1336 با ابوی و برادر بزرگ و خواهر و مادر به کربلا مشرف شده بود، به همین خاطر '''کربلایی حسن''' میگفتند. آن زمان برای اینکه پسرها را به سربازی نفرستند یک اسم مستعار هم داشتند که اسم حسن را احمد صدا میکردند. کربلایی حسن از هفتسالگی علاوه بر مدرسه رفتن در خانه فرش می بافت. دو سه کلاس بیشتر هم درس نخواند، ولی پای کلاس درس قرآن برادر بزرگتر مینشست. برادر بزرگتر حاج محمد خودش نُه کلاس درس خوانده بود. در اتاق ته حیاط خانه¬مان، تختهسیاه گذاشته بود و برای بچه¬های محله کلاس قرآن برگزار می¬کرد. شب¬ها با پدر به ''مسجد انبار سردار'' (شهید لیلابی) می¬رفتند. ''میرزا محمد فیاضی'' آنجا نماز می¬خواند. از سخنرانی¬های مسجد قزللی بازار هم تعریف می¬کردند که مثلاً فلان آقا آنجا صحبت کرد. | ||
== ماجرای روز شهادت == | |||
دوم فروردین سال 42 یعنی صبح روز حادثه، کربلایی حسن با شوهرخواهرش به باشگاه ورزشی در اول خیابان تربیت در بازار رفته بودند. باشگاه که تمام شده بود ازآنجا به مسجد قزللی میروند تا نمازشان را بخوانند و برگردند. همینکه از مسجد خارج میشوند میبینند جمعیت زیادی ایستاده و درگیری هست. در آن ازدحام از هم جدا میشوند و در وسط شلوغیها، تیری به سینه حسن اصابت میکند. یک گلوله درست به وسط سینه اش خورده بود. از روبرو زده بودند. | دوم فروردین سال 42 یعنی صبح روز حادثه، کربلایی حسن با شوهرخواهرش به باشگاه ورزشی در اول خیابان تربیت در بازار رفته بودند. باشگاه که تمام شده بود ازآنجا به مسجد قزللی میروند تا نمازشان را بخوانند و برگردند. همینکه از مسجد خارج میشوند میبینند جمعیت زیادی ایستاده و درگیری هست. در آن ازدحام از هم جدا میشوند و در وسط شلوغیها، تیری به سینه حسن اصابت میکند. یک گلوله درست به وسط سینه اش خورده بود. از روبرو زده بودند. | ||
=== به روایت خواهر === | |||
حاج محمد داداش بزرگترم که برای پرسوجو درباره حسن به کلانتری رفته بود، رییس کلانتری، دستمال و تسبیح و چند تا تکه سنگ را به او نشان داده بود و گفته بود اینها مال برادر شماست؟ حاج محمد هم گفته بود: بلی این دستمال و تسبیح مال اوست. رییس گفته بود: این سنگها هم از جیب او پیدا شده است و به احترام رحیم پاسبان جنازه¬اش را تحویل می¬دهیم و چیزی از شما نمی¬گیریم وگرنه باید پول شیرینی و پول گلوله را هم از شما میگرفتیم. | حاج محمد داداش بزرگترم که برای پرسوجو درباره حسن به کلانتری رفته بود، رییس کلانتری، دستمال و تسبیح و چند تا تکه سنگ را به او نشان داده بود و گفته بود اینها مال برادر شماست؟ حاج محمد هم گفته بود: بلی این دستمال و تسبیح مال اوست. رییس گفته بود: این سنگها هم از جیب او پیدا شده است و به احترام رحیم پاسبان جنازه¬اش را تحویل می¬دهیم و چیزی از شما نمی¬گیریم وگرنه باید پول شیرینی و پول گلوله را هم از شما میگرفتیم. | ||
== مراسم ختم پنهانی == | |||
جنازه او را در قبرستان دوه¬چی دفن کرده بودند که سالهای اخیر با تخریب آن قبرستان، به وادی رحمت تبریز منتقل شد. روز تشییع چون نگران شلوغی و اعتراض مردم بودند، برای همین فقط مأمورها را چیده بودند و کار خاصی نداشتند. لذا تشییع خیلی باشکوهی برگزار شد. در سه روز اول شهادتش، یک درجهدار ارتشی با لباس فرم میآمد در مراسم مسجد و کنار پدرش مینشست تا مراقب اوضاع باشد. ولی مراسمات ختم پنجشنبه و چهلم پنهانی گرفته شد. و اجازه ندادند بیشتر از چهار پنج نفر سر مزارش برود. | جنازه او را در قبرستان دوه¬چی دفن کرده بودند که سالهای اخیر با تخریب آن قبرستان، به وادی رحمت تبریز منتقل شد. روز تشییع چون نگران شلوغی و اعتراض مردم بودند، برای همین فقط مأمورها را چیده بودند و کار خاصی نداشتند. لذا تشییع خیلی باشکوهی برگزار شد. در سه روز اول شهادتش، یک درجهدار ارتشی با لباس فرم میآمد در مراسم مسجد و کنار پدرش مینشست تا مراقب اوضاع باشد. ولی مراسمات ختم پنجشنبه و چهلم پنهانی گرفته شد. و اجازه ندادند بیشتر از چهار پنج نفر سر مزارش برود. | ||
=== به روایت برادر کوچک === | |||
پدرم اسمش علی است به شیخ علی اسلام مشهور است. هر هفته منزلمان روضه و هیئت برگزار می¬شد. حجتالاسلام رسولی که شاعر هم بود -در چهارراه ملل متحد بود- هیئت آنها به خانه ما می¬آمد. ''حاج میر بهاءالدین'' از علمای خوبی بود که در مسجد ملا حسن منبر می-رفت و برادرها با پدرم، پای منبر او میرفتند. | پدرم اسمش علی است به شیخ علی اسلام مشهور است. هر هفته منزلمان روضه و هیئت برگزار می¬شد. حجتالاسلام رسولی که شاعر هم بود -در چهارراه ملل متحد بود- هیئت آنها به خانه ما می¬آمد. ''حاج میر بهاءالدین'' از علمای خوبی بود که در مسجد ملا حسن منبر می-رفت و برادرها با پدرم، پای منبر او میرفتند. | ||
سال 42 که روزهای عید بود و برای شب عید مادرم برنج پخته بود -سالی یکبار میتوانستیم این غذا را بپزیم- برادر شهیدم گفته بود که فردا روز وفات است. پدرم جواب داده بود: بلی نمیخواهم امسال شیرینی بخرم. به خاطر وفات امام صادق علیهالسلام، شیرینی هم نمیخرند و سال نو را به همان برنج اکتفا می¬کنند و در روز شهادت امام صادق هم برادرم به شهادت می¬رسد. | سال 42 که روزهای عید بود و برای شب عید مادرم برنج پخته بود -سالی یکبار میتوانستیم این غذا را بپزیم- برادر شهیدم گفته بود که فردا روز وفات است. پدرم جواب داده بود: بلی نمیخواهم امسال شیرینی بخرم. به خاطر وفات امام صادق علیهالسلام، شیرینی هم نمیخرند و سال نو را به همان برنج اکتفا می¬کنند و در روز شهادت امام صادق هم برادرم به شهادت می¬رسد. |
ویرایش