. هيچ مسافرخانه اي به بچه هاي انقلابي جا نمي داد

از قصه‌ی ما

اوايل سال پنجاه و نه بود. هر روز درگيري داشتيم. مخالفين جمهوري اسلامي هر روز در گوشه اي از مرزهاي ايران، آشوب برپا مي کردند. پس از کردستان و گنبد و سيستان، اينبار نوبت خوزستان بود. گروه خلق عرب با حمايت بعثي هاي عراق اين منطقه را ناامن کردند. شاهرخ که به منطقه خوزستان آشنا بود، به همراه تعدادي از بچه ها راهي شد. غائله خلق عرب مدتي بعد به پايان رسيد. رشادتهاي شاهرخ در آن ايام مثال زدني بود. هنوز مشکل خوزستان حل نشده بود که دوباره در مناطق غربي کشور درگيري ايجاد شد. به همراه شاهرخ و چند نفر از دوستان راهي قصرشيرين شديم. اينبار وضعيت به گونه اي ديگر بود. نيروهاي نفوذي عراق همه جا حضور داشتند. در همه استان کرمانشاه همين وضعيت بود. هيچ رستوراني به ما غذا نمي داد. هيچ مسافرخانه اي به بچه هاي انقلابي جا نمي داد. نيروهاي نفوذي عراق به راحتي از مرز عبور مي کردند و سلاح و مهمات را به داخل خاک ايران منتقل مي کردند. آنها به چندين پاسگاه مرزي نيز حمله کرده و چندين نفر را به شهادت رساندند. محل استقرار ما مسجدي در قصرشيرين بود.بيشتر مواقع به اطراف مرز مي رفتيم. آنجا سنگر مي گرفتيم و در کمين نيروهاي دشمن بوديم. جنگ رسمي عراق هنوز آغاز نشده بود. نيمه هاي شب از سنگر کمين برگشتيم. آنقدر خسته بوديم که در گوشه اي از مسجد خوابمان برد. دو ساعت بعد احساس کردم کسي مرا صدا مي کند.