کلاس پشتیبانی

از قصه‌ی ما

زنان پشتیبانی روستای ارچنگ

پتوها رسید. غرق خون. سوادآموزان و بقیه زن های ارچنگ همین که باخبر شدند خودشان را رساندند لب رودخانه. هیزم جمع کردند و اجاق زدند. پتوهای خونی رزمنده ها را انداختند توی آب داغ دیگ تا ضدعفونی شوند. باران گرفت. ماندند و زیر بارانی که حالا رودخانه را پر از آب کرده بود، پتوها را آب کشیدند. توی هر دیگی بیشتر از یکی دو تا پتو جا نمی شد. باران هم آتش زیر دیگ را خاموش کرد. پتوهای آب کشیده را که روی شاخه درختان پهن کردیم، کار را تا بند آمدن باران عقب انداختیم. روز بعد مشغول جمع کردن هیزم و روشن کردن آتش بودیم که ماشین نهضت از راه رسید. آقای بهنام را که دیدم پیش خودم فکر کردم حتما برای ارزیابی کلاس آمده اند. اما چرا اینجا؟ پشت بندش چند نفر با دوربین فیلم برداری و میکروفن پیاده شدند. از طرف نهضت آمده بودند برای مصاحبه. قبل از اینکه دنبالم بگردند، رفتم عقب و خودم را کشیدم پشت خانم ها. همه کاره آن ها بودند. جایی برای دیده شدن من نبود. من فقط کارها را هدایت می کردم. برادرها مشغول مصاحبه با زن های روستا بودند. همینطور که از میان خانم ها آمدم بیرون، خودم را نزدیک ماشین نهضت دیدم. از پنجره ماشین، جعبه های سیب و بِه پیدا بود. سه روز بعد پتوها خشک شده بودند. از روی درخت ها جمع شان کردیم و بسته بندی شده تحویل نهضت دادیم شان. اجاق هایی که با سنگ عَلَم شان کرده بودیم هنوز سر جایشان بودند. فقط باید میوه ها را خرد می کردیم و دوباره هیزم جمع می کردیم. درس که تمام شد با سوادآموزان نشستیم به خرد کردن سیب و بِه. چوب ها که آتش گرفتند میوه های خرد شده را ریختیم توی دیگ هایی که آب شان می جوشید. مربا آماده ی ریختن توی دبه ها شد. زن های روستا و سوادآموزان هر کس هر چند تا دبه که داشت آورد. یک هفته که گذشت دبه های مربا را دادیم به آقای بهنام و پلاستیک های کاموا را تحویل گرفتیم. ده روز بعد کلاه و شالگردن ها را با سوادآموزان بافته بودیم و تحویل داده بودیم به نهضت. توی خانه بودم که صداهای آشنایی از تلویزیون شنیدم: - بینندگام محترم تصاویری که می بینید مربوط به خواهران روستای ارچنگ است که با مدیریت آموزشیار روستا در حال شستشوی ملحفه و پتوی رزمندگان هستند.

بخشی از خاطرات خانم معصومه مهرنگاری در سال 61 از بانوان آموزشیار خراسان


منبع

دفتر مطالعات جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی