پس از خواندن شهادتین زنده ماندیم
رزمندگان اسلام در عملیات غرورآفرین مرصاد سه روز در برابر منافقان مقاومت کردند و سرانجام در پنجم مرداد ۱۳۶۷ خورشیدی شکست سختی بر آنان وارد ساختند که نزدیک به یک هزار و ۵۲۳ تن از افراد آنها را کشته، ۲ هزار و ۳۰۰ تن زخمی شدند و ۳۰۵ تن هم به اسارت درآمدند. همچنین از تجهیزات جنگی این گروهک بیش از ۱۲۰ دستگاه تانک، ۴۰۰ دستگاه نفربر، ۹۰ قبضه خمپاره انداز ۸۰ میلیمتری، ۱۵۰ قبضه خمپاره انداز ۶۰ میلیمتری و ۳۰ قبضه توپ ۱۰۶ میلیمتری از میان رفت. بیش از ۲۷ عملیات طی دوران دفاع مقدس در کرمانشاه از جمله مرصاد، بازی دراز، تنگ حاجیان، محمد رسول الله (ص)، والفجر ۱۰، مطلعالفجر انجام شده و همچنین شهر نودشه و روستاهای زرده و دیره شهرستان دالاهو در دوران جنگ تحمیلی بمباران شیمیایی شدند و اینها همگی سندی بر حقانیت و مظلومیت مردم این دیار است. یادآوری و بازگوکردن این خاطرات، برگ زرین دیگری بر کارنامه حماسه و ایثار مردمان این استان مرزی است. «مرتضی زارع»، یکی از رزمندگانی و از پیشکسوتان دفاع مقدس است که در عملیات مرصاد در سال ۱۳۶۷ حضور داشته که به بهانه پاسداشت سالروز عملیات مرصاد شرحی از خاطرات این رزمنده را تقدیم خوانندگان می کنیم.
آمادگی نیروهای خودی برای پاتک
در اواخر جنگ ما در منطقه دزفول مشغول آموزش های آبی-خاکی بودیم که به ما پیغام دادند هر چه سریعتر باید به طرف کرمانشاه حرکت کنیم. خبر رسید که نیروهای عراقی در مناطق قصرشیرین و سرپل ذهاب قصد عملیات دارند. ۲۹تیرماه ۱۳۶۷ چند روز بعد از قطعنامه وارد منطقه سرپل ذهاب شدیم. صبح روز بعد عراقی ها در منطقه قصرشیرین اقدام به عملیات کردند و تا سرپل ذهاب پیش آمدند. به واسطه پراکندگی دشمن، حضور آنها در منطقه نامشخص بود. چند بار که به شناسایی رفتیم، اطلاعات دقیقی از حضورشان به دست نیامد چون عراقی ها مدام در حال تغییر موضع بودند. دو تا از گردان های تیپ نبی اکرم (ص) کرمانشاه برای مقابله با دشمن وارد منطقه ی سرپل ذهاب شدند و آمادگی پاتک داشتند، «آقای قدوسی» مسئول اطلاعات عملیات تیپ، یک تیم دو نفره برای شناسایی خطوط عراقیها با یک دستگاه موتور تریل ۲۵۰ اعزام کرد. آنها به طرف سرپل رفتند و به دام دشمن گرفتار شدند و تا زمانی که اسرا آزاد شدند دیگر برنگشتند. این دو برادر، «عبدالحسین ثالثی» و «نصرالله چقاکبودی» بودند که اکنون به افتخار بازنشستگی نایل آمده اند. بعد از این که هوا تاریک شد و آنها برگشتند، برادر قدوسی به تیم ما گفت: شما برای شناسایی بروید و ببینید عراقی ها در کجا مستقرند تا گردان ها را برای پاتک ببریم.
برای شناسایی دشمن دست به کار شدیم
تیم ۶ نفره ما آماده شد، گفت: آقای یوسف رضایی مسئول تیم، ثباتی و بهرام امیری که هر دو بعدا شهید شدند، علی کرمی، من و آقای بهروز سلطانی با یک جیپ "اوواز" عراقی که در عملیات والفجر ۱۰ به غنیمت گرفته شده بود به طرف منطقه سرپل حرکت کردیم.کمی از نیروهای خودی فاصله گرفتیم. قرار شد چهار نفر از دوستان پیاده از جلو بروند. من و بهرام امیری هم برای حفظ امنیت با ماشین و با فاصله پشت سر آن ها حرکت کنیم که اگر با عراقی ها برخورد کردیم، همه با هم نباشیم. کمی که پیش رفتیم با گروه پیاده فاصله مان زیاد شد. نزدیک روستای "مشکنار" یک دستگاه تانکر ارتشی، بدون سرنشین کنار جاده پارک شده بود. همین طور که داشتیم می رفتیم، ماشین را از دور دیدیم که چراغ روشن میآمدند. من جیپ را جلوی تانک " ام ۶۰" ارتش پارک کردم.
من و برادر امیری روی جاده ایستادیم. ماشینها یک جیب اوواز و یک زیل بودند. برای آنها دست بلند کردم. زیل دقیقا روبروی ما ایستاد اما جیپ کمی جلوتر توقف کرد. فکر کردیم از برادران ارتشی هستند. گفتم: شما بچه های ما را ندیدید؟ در ذیل باز شد. یک نفر در حال پیاده شدن صحبت می کرد. متوجه شدم به زبان عربی حرف میزند. سریع اسلحه را به طرف زیل گرفته، شلیک کردم. یک خشاب خالی شد. بلافاصله به پشت تانک آمدم و خشاب عوض کردم امیری هم طرف جیپ شلیک می کرد.
متوجه تیرخوردن پایم نشدم
به طور کلی ما نیروهای اطلاعاتی به دلیل این که مأموریت مان شناسایی بود، همیشه مهمات کمی حمل می کردیم. یعنی یک خشاب روی اسلحه، دو خشاب یدک و دو نارنجک با خودمان می بردیم. آن روز به خاطر وضعیت خاص منطقه، من چهار نارنجک با خودم برده بودم. سه تا خشاب خالی شد و نارنجک ها هم به طرف آنها پرتاب کردم. جیپ خودمان دقیقاً کنار زیل عراقی پارک بود. به امیری گفتم: مهمات داری؟ گفت: نه. راهی جز فرار از دست آنها نمانده بود. گفتم: به کنار جیب برویم و سریع از مهلکه بگریزیم. یک دفعه برق اسلحه ای را از کنار چرخ عقب به جیپ دیدم و بی اراده به زمین خوردم. اصلا متوجه نشدم پایم تیر خورده! بلند شدم به سمت جیپ بروم که دوباره افتادم. تازه متوجه شدم که زخمی شده ام. با هر زحمتی بود، خودم را به ماشین رساندم و روی صندلی عقب دراز کشیدم. به امیری گفتم من زخمی شدم، تو رانندگی کن. باید به اجبار دنده عقب از کنار جیپ عراقی رد می شدیم، جیپ حدود ۱۰ متری از ما فاصله داشت. شهادتین را خواندیم. مهمات تمام کرده بودیم و امیدی به زنده ماندن خود نداشتیم. منتظر بودیم که به طرف ما شلیک شود. پیش خود گفتم: الان کسی که مرا مجروح کرده، کنار جیپ ایستاده و قطعا به ما شلیک میکند. از کنار جیب با سرعت رد شدیم و خود را به پادگان رساندیم. از عراقیها هیچ خبری نبود.
چندماهی در بیمارستان بستری بودم وقتی به کرمانشاه برگشتم، بعضی از بچههای شناسایی را دیدم. آنها گفتند: ما ماشین های عراقی را دیدیم که به طرف شما می آمدند ولی ما از جاده خیلی فاصله داشتیم و فقط توانستیم از دور به طرف آنها شلیک کنیم. برادر امیری بعدها به کمین نیروهای منافقین افتاد و به فیض شهادت نائل آمد.[۱]
- ↑ خبرگزاری ایرنا