پاکت‌های سیمانی که دفتر مشق اسرا شد

از قصه‌ی ما

در اردوگاه، برادری به نام فرخی ـکه اهل دزفول بودـ کلاس سوادآموزی راه انداخته بود و روی پاکت‌های سیمان و کاغذ سیگار، جملات ساده‌ای را برای بی سوادان می نوشت و با آنها کار می کرد. البته فرخی خودش معلم بود. یک روز عراقی ها از ایشان مدادی گرفتند و فهمیدند که کلاس و سواد آموزی راه انداخته است. ایشان را بردند و آن قدر شکنجه کردند تا به شهادت رسید؛ به همین سادگی. سر همین قضیه با برادران به مشورت نشستیم و فرمانده اردوگاه را خواستیم و به او اعتراض کردیم. به خاطر این اعتراض، من و چهار نفر دیگر را به زندان انفرادی فرستادند. فصل تابستان بود و هوا هم خیلی گرم. سلول ما بسیار کوچک بود و هیچ روزنه‌ای نداشت. هر ۲۴ ساعت، به هر نفر نصف یک نان ساندویچی می دادند، مقداری هم آب. در مدت یک ماهی که در زندان بودیم، حتی یک بار هم ما را به دستشویی نبردند. تمام بدنمان از نوک پا تا فرق سر از شدت گرما سوخته بود. در روزهای آخری که در زندان بودیم، بعضی از شدت گرمای هوا بی حال می شدند و بعضی دیگر هذیان می گفتند. بعد از آن، ما را به اردوگاه دیگری تبعید کردند. آنجا هم شکنجه بود و اذیت و آزار. تا مدت ها حالت گیجی و درد شدید در بدن داشتیم. راوی: آزاده احمد قاسمی

جستارهای وابسته

منابع

دفتر مطالعات جبهه‌ی فرهنگی انقلاب اسلامی