ناشناس

تفاوت میان نسخه‌های «مطالبه‌گری برای حل مشکل کوشکک»

از قصه‌ی ما
بدون خلاصه ویرایش
سطر ۱: سطر ۱:
[[پرونده:N.jpg|40*40px|راست|مصطفی نوروزی]]
[[پرونده:N.jpg|40*40px|راست|مصطفی نوروزی]]
== معرفی ==
== معرفی ==
'''مصطفی نوروزی''' متولد هفده شهریور 1362 شیراز است. پدرش اصالتی خرم‌آبادی دارد و مادرش شیرازی است. دوران کودکی را در خرامه‌ی شیراز سپری کرد اما به خاطرات مشکلات پدر، به شهرستان نورآباد لرستان مهاجرت کردند، و بعد از آن به منطقه‌ی خاک سفید تهران رفتند. طی مدتی که در تهران زندگی می‌کردند، مصطفی روز‌ها کار می‌کرد و شب‌ها به پایگاه می‌رفت و به معتادهایی که سنکوپ کرده بودند، آمپول احیا می‌زد، برای همین در تزریقات حرفه‌ای شد، اما یکی از بزرگترین چالش‌های زندگی‌اش هم در همان سال‌ها اتفاق افتاد. مصطفی برای کار بنایی به شاه عبدالعظیم رفته و توی یک پارک نشسته بود که متوجه شد چندتا پسر دور دوتا دختر جوان را گرفته‌اند و می‌خواهند آن‌ها را به یک کوچه بکشانند، برای همین بی اختیار با آن‌ها درگیر شد:«اصلا توی این فکرها نبودم که آن‌ها چند نفر هستند و یا این که زورم به آن‌ها می‌رسد یا نه، فقط می‌خواستم به دخترهای مردم کمک کنم، یک نفرشان شیشه‌ی نوشابه توی دستش داشت، آن را توی گردنم کوبید، یک نفر دیگرشان با پنجه بوکس دستی به سرم کشید، هنوز هم جای نوازشش باقی مانده‌ است، نفر سوم طوری با قمه به من حمله کرد انگار قصد کشتنم داشت اما من قمه را از دستش گرفتم و با همان قمه هر 4 نفرشان را درازکش کردم، بعد هم در حالی که غرق در خون بودم، ماشین گرفتم، آن‌ها را به بیمارستان بردم و بستری‌شان کردم! آن جا با این که هم از ناموس مردم دفاع کردم و هم از آن دعوای ناجوانمردانه جان سالم به در بردم، اما به خاطر این کتک‌کاری یک مدت آب خنک خوردم و بعد هم مجبور شدم از آن منطقه کوچ کنم. خیلی به من ظلم کردند.»
[[مصطفی نوروزی]] متولد هفده شهریور 1362 شیراز است. پدرش اصالتی خرم‌آبادی دارد و مادرش شیرازی است. دوران کودکی را در خرامه‌ی شیراز سپری کرد اما به خاطرات مشکلات پدر، به شهرستان نورآباد لرستان مهاجرت کردند، و بعد از آن به منطقه‌ی خاک سفید تهران رفتند. طی مدتی که در تهران زندگی می‌کردند، مصطفی روز‌ها کار می‌کرد و شب‌ها به پایگاه می‌رفت و به معتادهایی که سنکوپ کرده بودند، آمپول احیا می‌زد، برای همین در تزریقات حرفه‌ای شد، اما یکی از بزرگترین چالش‌های زندگی‌اش هم در همان سال‌ها اتفاق افتاد. مصطفی برای کار بنایی به شاه عبدالعظیم رفته و توی یک پارک نشسته بود که متوجه شد چندتا پسر دور دوتا دختر جوان را گرفته‌اند و می‌خواهند آن‌ها را به یک کوچه بکشانند، برای همین بی اختیار با آن‌ها درگیر شد:«اصلا توی این فکرها نبودم که آن‌ها چند نفر هستند و یا این که زورم به آن‌ها می‌رسد یا نه، فقط می‌خواستم به دخترهای مردم کمک کنم، یک نفرشان شیشه‌ی نوشابه توی دستش داشت، آن را توی گردنم کوبید، یک نفر دیگرشان با پنجه بوکس دستی به سرم کشید، هنوز هم جای نوازشش باقی مانده‌ است، نفر سوم طوری با قمه به من حمله کرد انگار قصد کشتنم داشت اما من قمه را از دستش گرفتم و با همان قمه هر 4 نفرشان را درازکش کردم، بعد هم در حالی که غرق در خون بودم، ماشین گرفتم، آن‌ها را به بیمارستان بردم و بستری‌شان کردم! آن جا با این که هم از ناموس مردم دفاع کردم و هم از آن دعوای ناجوانمردانه جان سالم به در بردم، اما به خاطر این کتک‌کاری یک مدت آب خنک خوردم و بعد هم مجبور شدم از آن منطقه کوچ کنم. خیلی به من ظلم کردند.»
مصطفی به خاطر مشکلات مالی و کار به عنوان بنّا، نتوانست مدرک دیپلمش را بگیرد و در سن 17 سالگی به سربازی رفت. آموزشی‌ را در هفتگرد اهواز گذراند، آنجا برای حمایت از یکی از دوستانش که همسایه‌شان هم بود با یک ستوان کَل انداخت و شاخش را شکست به همین خاطر مدتی در بازداشتگاه بود و بعد همراه دوستش به چذابه فرستاده شد! چذابه صفر مرزی بود، سربازها 24 ساعته در کمین قاچاقچی‌ها بودند، در یکی از همین کمین‌ها  مصطفی تا مرز مرگ هم پیش رفت، اما قبل از این که سوراخ سوراخ شود خودش را داخل آب داخت! او روزهای سخت سربازی را با کوله باری از تجربه به اتمام رساند بی‌ آن که بداند در آینده از این تجربه‌ها استفاده خواهد کرد! وقتی 23 سال داشت ازدواج کرد. مدتی در خانه‌ی پدری مستاجر بود، چندی بعد در '''کوشکک''' زمینی خرید و  با این که آن جا هنوز فضای سبز به حساب می‌آمد با هر مشکلی که بود خانه‌ای ساخت و آن جا ساکن شد.
مصطفی به خاطر مشکلات مالی و کار به عنوان بنّا، نتوانست مدرک دیپلمش را بگیرد و در سن 17 سالگی به سربازی رفت. آموزشی‌ را در هفتگرد اهواز گذراند، آنجا برای حمایت از یکی از دوستانش که همسایه‌شان هم بود با یک ستوان کَل انداخت و شاخش را شکست به همین خاطر مدتی در بازداشتگاه بود و بعد همراه دوستش به چذابه فرستاده شد! چذابه صفر مرزی بود، سربازها 24 ساعته در کمین قاچاقچی‌ها بودند، در یکی از همین کمین‌ها  مصطفی تا مرز مرگ هم پیش رفت، اما قبل از این که سوراخ سوراخ شود خودش را داخل آب داخت! او روزهای سخت سربازی را با کوله باری از تجربه به اتمام رساند بی‌ آن که بداند در آینده از این تجربه‌ها استفاده خواهد کرد! وقتی 23 سال داشت ازدواج کرد. مدتی در خانه‌ی پدری مستاجر بود، چندی بعد در '''کوشکک''' زمینی خرید و  با این که آن جا هنوز فضای سبز به حساب می‌آمد با هر مشکلی که بود خانه‌ای ساخت و آن جا ساکن شد.
== مطالبه گری برای حل مشکلات کوشکک ==
== مطالبه گری برای حل مشکلات کوشکک ==