۳٬۲۲۹
ویرایش
سطر ۱: | سطر ۱: | ||
[[پرونده:N.jpg|40*40px|راست|مصطفی نوروزی]] | |||
== معرفی == | == معرفی == | ||
'''مصطفی نوروزی''' متولد هفده شهریور 1362 شیراز است. پدرش اصالتی خرمآبادی دارد و مادرش شیرازی است. دوران کودکی را در خرامهی شیراز سپری کرد اما به خاطرات مشکلات پدر، به شهرستان نورآباد لرستان مهاجرت کردند، و بعد از آن به منطقهی خاک سفید تهران رفتند. طی مدتی که در تهران زندگی میکردند، مصطفی روزها کار میکرد و شبها به پایگاه میرفت و به معتادهایی که سنکوپ کرده بودند، آمپول احیا میزد، برای همین در تزریقات حرفهای شد، اما یکی از بزرگترین چالشهای زندگیاش هم در همان سالها اتفاق افتاد. مصطفی برای کار بنایی به شاه عبدالعظیم رفته و توی یک پارک نشسته بود که متوجه شد چندتا پسر دور دوتا دختر جوان را گرفتهاند و میخواهند آنها را به یک کوچه بکشانند، برای همین بی اختیار با آنها درگیر شد:«اصلا توی این فکرها نبودم که آنها چند نفر هستند و یا این که زورم به آنها میرسد یا نه، فقط میخواستم به دخترهای مردم کمک کنم، یک نفرشان شیشهی نوشابه توی دستش داشت، آن را توی گردنم کوبید، یک نفر دیگرشان با پنجه بوکس دستی به سرم کشید، هنوز هم جای نوازشش باقی مانده است، نفر سوم طوری با قمه به من حمله کرد انگار قصد کشتنم داشت اما من قمه را از دستش گرفتم و با همان قمه هر 4 نفرشان را درازکش کردم، بعد هم در حالی که غرق در خون بودم، ماشین گرفتم، آنها را به بیمارستان بردم و بستریشان کردم! آن جا با این که هم از ناموس مردم دفاع کردم و هم از آن دعوای ناجوانمردانه جان سالم به در بردم، اما به خاطر این کتککاری یک مدت آب خنک خوردم و بعد هم مجبور شدم از آن منطقه کوچ کنم. خیلی به من ظلم کردند.» | '''مصطفی نوروزی''' متولد هفده شهریور 1362 شیراز است. پدرش اصالتی خرمآبادی دارد و مادرش شیرازی است. دوران کودکی را در خرامهی شیراز سپری کرد اما به خاطرات مشکلات پدر، به شهرستان نورآباد لرستان مهاجرت کردند، و بعد از آن به منطقهی خاک سفید تهران رفتند. طی مدتی که در تهران زندگی میکردند، مصطفی روزها کار میکرد و شبها به پایگاه میرفت و به معتادهایی که سنکوپ کرده بودند، آمپول احیا میزد، برای همین در تزریقات حرفهای شد، اما یکی از بزرگترین چالشهای زندگیاش هم در همان سالها اتفاق افتاد. مصطفی برای کار بنایی به شاه عبدالعظیم رفته و توی یک پارک نشسته بود که متوجه شد چندتا پسر دور دوتا دختر جوان را گرفتهاند و میخواهند آنها را به یک کوچه بکشانند، برای همین بی اختیار با آنها درگیر شد:«اصلا توی این فکرها نبودم که آنها چند نفر هستند و یا این که زورم به آنها میرسد یا نه، فقط میخواستم به دخترهای مردم کمک کنم، یک نفرشان شیشهی نوشابه توی دستش داشت، آن را توی گردنم کوبید، یک نفر دیگرشان با پنجه بوکس دستی به سرم کشید، هنوز هم جای نوازشش باقی مانده است، نفر سوم طوری با قمه به من حمله کرد انگار قصد کشتنم داشت اما من قمه را از دستش گرفتم و با همان قمه هر 4 نفرشان را درازکش کردم، بعد هم در حالی که غرق در خون بودم، ماشین گرفتم، آنها را به بیمارستان بردم و بستریشان کردم! آن جا با این که هم از ناموس مردم دفاع کردم و هم از آن دعوای ناجوانمردانه جان سالم به در بردم، اما به خاطر این کتککاری یک مدت آب خنک خوردم و بعد هم مجبور شدم از آن منطقه کوچ کنم. خیلی به من ظلم کردند.» | ||
سطر ۱۳: | سطر ۱۴: | ||
چند وقت بعد مصطفی به بهانهی میلاد حضرت محمد تصمیم گرفت مردم را جمع کند و دربارهی مشکلات محل با آنها حرف بزند، برای همین با هیئت امنای مسجد مالکین صحبت کرد و از آنها اجازهی برگزاری این جلسه را گرفت. با این وجود وقتی مردم در مسجد جمع شدند یکی از مالکین شروع به توهین کرد و آنها را از مسجد بیرون انداخت:« همان جا گفتم خدایا یک قطعه زمین اینجا پیدا نمیشود تا ما یک مسجد راه بیندازیم؟ یک هفته از این ماجرا نگذشته بود که یکی دیگر از مالکین به نام حاج ابراهیم پیش من آمد و گفت دو سالی هست که میخواهم در زمینم مسجد بنا کنم اما به مجوز نمیدهند، من هم از خداخواسته پرونده را از او گرفتم و گفتم یک روزه مجوز را میگیرم، باور نکرد اما شهرداری دیگر حوصلهی دردسرهای من را نداشت پس سربلند برگشتم!» | چند وقت بعد مصطفی به بهانهی میلاد حضرت محمد تصمیم گرفت مردم را جمع کند و دربارهی مشکلات محل با آنها حرف بزند، برای همین با هیئت امنای مسجد مالکین صحبت کرد و از آنها اجازهی برگزاری این جلسه را گرفت. با این وجود وقتی مردم در مسجد جمع شدند یکی از مالکین شروع به توهین کرد و آنها را از مسجد بیرون انداخت:« همان جا گفتم خدایا یک قطعه زمین اینجا پیدا نمیشود تا ما یک مسجد راه بیندازیم؟ یک هفته از این ماجرا نگذشته بود که یکی دیگر از مالکین به نام حاج ابراهیم پیش من آمد و گفت دو سالی هست که میخواهم در زمینم مسجد بنا کنم اما به مجوز نمیدهند، من هم از خداخواسته پرونده را از او گرفتم و گفتم یک روزه مجوز را میگیرم، باور نکرد اما شهرداری دیگر حوصلهی دردسرهای من را نداشت پس سربلند برگشتم!» | ||
به این ترتیب کلنگ مسجد زده شد و در کمتر از یک سال با تلاش بی وفقهی مصطفی و کمک مردم و خیرین، روز افتتاح فرا رسید. قبل از افتتاحیه یکی از خیرین از مصطفی پرسید:«برای چند نفر غذا بپزیم؟» مصطفی گفت:«1500 نفر!» اما پیش بینی آن ها درست نبود، چون حتی از شهرستانهای اطراف هم برای افتتاحیه آمدند و این تعداد غذا به یک چهارم جمعیت هم نرسید. | به این ترتیب کلنگ مسجد زده شد و در کمتر از یک سال با تلاش بی وفقهی مصطفی و کمک مردم و خیرین، روز افتتاح فرا رسید. قبل از افتتاحیه یکی از خیرین از مصطفی پرسید:«برای چند نفر غذا بپزیم؟» مصطفی گفت:«1500 نفر!» اما پیش بینی آن ها درست نبود، چون حتی از شهرستانهای اطراف هم برای افتتاحیه آمدند و این تعداد غذا به یک چهارم جمعیت هم نرسید. | ||
== فعالیت های سیاسی == | == فعالیت های سیاسی == | ||
مصطفی در انتخابات ریاست جمهوری هم حضوری فعال داشت، طوری که 48 ساعت قبل از انتخابات خواب به چشمهایش نیامد و دائم مشغول تبلیغات بود. او دیگ شربتی درست میکرد، به نقاط مختلف شیراز میرفت و همینطور که به مردم شربت تعارف میکرد به آنها بروشورهای آقای رئیسی را میداد:«یک بار شربت درست کردیم، رفتیم پارک آزادی. وقتی به پارک رسیدیم دیدیم بچههای بسیج و سپاه هم آنجا هستند اما از بس وضع ملتهب بود و طرفدارهای آقای روحانی توی خیابان ریخته بودند کسی جرئت نکرد بماند، ما بی تفاوت به مردمی که پارچهی بنفش به مچهایشان بسته بودند، دیگ شربت را از توی پیکان درآوردیم و در حالی که از بلندگویی که روی ماشین نصب کرده بودیم آهنگهای انقلابی پخش میشد، به مردم بروشور و شربت دادیم و سعی کردیم با آنها حرف بزنیم. خیلیها حرفهای ما را پذیرفتند اما بعضیها مرغشان یک پا داشت و مجاب نمیشدند، خیلیها هم حرفی جز متلک و فحش بلد نبودند. آن شب تا ساعت سه پارک آزادی بودیم بعد وسائل را جمع کردیم و رفتیم چهار راه زندان. آنجا خیلیها کمین کرده بودند که فیلم بگیرند و به ما انگ تبلیغات در ساعت ممنوعه بزنند! اما من راس ساعت 8 به بچهها گفتم بساط را جمع کنید و اینطوری تیرشان به سنگ خورد.» | مصطفی در انتخابات ریاست جمهوری هم حضوری فعال داشت، طوری که 48 ساعت قبل از انتخابات خواب به چشمهایش نیامد و دائم مشغول تبلیغات بود. او دیگ شربتی درست میکرد، به نقاط مختلف شیراز میرفت و همینطور که به مردم شربت تعارف میکرد به آنها بروشورهای آقای رئیسی را میداد:«یک بار شربت درست کردیم، رفتیم پارک آزادی. وقتی به پارک رسیدیم دیدیم بچههای بسیج و سپاه هم آنجا هستند اما از بس وضع ملتهب بود و طرفدارهای آقای روحانی توی خیابان ریخته بودند کسی جرئت نکرد بماند، ما بی تفاوت به مردمی که پارچهی بنفش به مچهایشان بسته بودند، دیگ شربت را از توی پیکان درآوردیم و در حالی که از بلندگویی که روی ماشین نصب کرده بودیم آهنگهای انقلابی پخش میشد، به مردم بروشور و شربت دادیم و سعی کردیم با آنها حرف بزنیم. خیلیها حرفهای ما را پذیرفتند اما بعضیها مرغشان یک پا داشت و مجاب نمیشدند، خیلیها هم حرفی جز متلک و فحش بلد نبودند. آن شب تا ساعت سه پارک آزادی بودیم بعد وسائل را جمع کردیم و رفتیم چهار راه زندان. آنجا خیلیها کمین کرده بودند که فیلم بگیرند و به ما انگ تبلیغات در ساعت ممنوعه بزنند! اما من راس ساعت 8 به بچهها گفتم بساط را جمع کنید و اینطوری تیرشان به سنگ خورد.» |