۳٬۲۲۹
ویرایش
(صفحهای تازه حاوی «یکی از ایدههای جالب گروه جهادی «شهید حسن شاطری» در محلههای جنوب تهران، حم...» ایجاد کرد) |
|||
سطر ۸: | سطر ۸: | ||
فاطمه خانم سر برمیگرداند انگار میخواهد تصویر پسر شهیدش علی آقا را به ما معرفی کند. بازهم خنده میدود گوشه لبش و میگوید: «مادرهای شهید دلتنگی بچههایشان را اینطوری تاب میآورند.» | فاطمه خانم سر برمیگرداند انگار میخواهد تصویر پسر شهیدش علی آقا را به ما معرفی کند. بازهم خنده میدود گوشه لبش و میگوید: «مادرهای شهید دلتنگی بچههایشان را اینطوری تاب میآورند.» | ||
باز برمیگردد سر قصه مهمانهای ناخوانده امروز: «پسر عفت از پشت آیفون گفت: «میخواهیم بیایم داخل منزلتان برای دیدن شما، پزشک و یکی از نوجوانهای محله هم همراهمان است اجازه میدهید؟ راستش نگاهی به دورتادور اتاق انداختم. خانه مرتب بود. آمدند بالا. نمیدانم انگار خیلی پیرتر شده بودم که پسر عفت آنقدر با تعجب به من نگاه میکرد؟ پزشک جوان و پسربچه ۱۵ ساله چشم از قاب عکس «علی» بر نمیداشتند. پزشک شروع کرد به پرسیدن حال و احوالم، گفتم: «خوبم، قند دارم. چربیدارم. هر چی که یک پیرزن میتواند داشته باشد من دارم و همه باهم خندیدیم. معاینهام کرد و فشارم را گرفت. ضربان قلبم را با گوشی شنید. داروهای داخل سبد طاقچه را یکییکی زیرورو کرد و چیزهایی نوشت.» | باز برمیگردد سر قصه مهمانهای ناخوانده امروز: «پسر عفت از پشت آیفون گفت: «میخواهیم بیایم داخل منزلتان برای دیدن شما، پزشک و یکی از نوجوانهای محله هم همراهمان است اجازه میدهید؟ راستش نگاهی به دورتادور اتاق انداختم. خانه مرتب بود. آمدند بالا. نمیدانم انگار خیلی پیرتر شده بودم که پسر عفت آنقدر با تعجب به من نگاه میکرد؟ پزشک جوان و پسربچه ۱۵ ساله چشم از قاب عکس «علی» بر نمیداشتند. پزشک شروع کرد به پرسیدن حال و احوالم، گفتم: «خوبم، قند دارم. چربیدارم. هر چی که یک پیرزن میتواند داشته باشد من دارم و همه باهم خندیدیم. معاینهام کرد و فشارم را گرفت. ضربان قلبم را با گوشی شنید. داروهای داخل سبد طاقچه را یکییکی زیرورو کرد و چیزهایی نوشت.» | ||
فاطمه خانم کاغذی را جلو میآورد و میگوید این تکه کاغذ را هم گذاشت داخل سبد و گفت: «شماره تلفن همراهم را میگذارم داخل سبد داروهایتان، کاری داشتید حتماً به من زنگ بزنید.» |