نجات افسر عراقی
مهدی رفیعی، یکی از مدافعان خرمشهر در سیصد و سیزدهمین مراسم شب خاطره، خاطرهای با محوریت روابط انسانی بین نیروهای دو طرف درگیری، پس از آزادسازی خرمشهر بازگو کرد و گفت: «خاطرهای که امروز میخواهم برایتان تعریف کنم، از منظر دیگری است. خیلی شاید با آرتیستبازی و آرپیجی زدن و تیراندازی رابطه نداشته باشد، ولی احساسات انسانی فوقالعاده عمیقی به دنبال دارد.» به گزارش سایت تاریخ شفاهی، سیصد و سیزدهمین مراسم شب خاطره، عصر پنجشنبه اول خرداد 1399 به صورت برخط در وبسایت آپارات برگزار شد. در این برنامه، «مهدی رفیعی» یکی از مدافعان خرمشهر و «مهدی طحانیان» آزاده دوران جنگ، خاطرات خود را بازگو کردند.
«مهدی رفیعی» به عنوان اولین راوی، خاطره خود را اینگونه بازگو کرد: «من صحبتهایم را با این اشعار شروع میکنم و یک توضیح مختصری هم احتمالاً راجع به آن خواهم داد: «ما ز بالاییم و بالا میرویم / ما ز دریاییم و دریا میرویم / ما ز اینجا و ز آنجا نیستیم / ما ز بیجاییم و بیجا میرویم / همتی عالی در سَرهای ماست / از علی تا ربّ اعلی میرویم»
البته «ما ز بیجاییم و بیجا میرویم»، در واقع تفسیر همان «انّا لله و انّا الیه راجعون» است و میدانید که از صفات خداوند متعال، لا مکان و لا معاد بودن اوست. این چند مصرع یا دو سه بیت، در واقع توصیف بزرگانی مثل حاج ابراهیم همت، محمد جهانآرا، مهدی باکری، حاج حسین خرازی است. حاج احمد توسلیان نمیدانم به شهادت رسیده یا هنوز اسیر صهیونیستهاست. حسن باقری خدا بیامرز که بعد از حسن باقری، ما در واقع سرِ نیروهای رزمندهمان بُریده شد. فکر، اندیشه و استراتژی از جبهههای ما رخت بربست. اینها به این چند بیت شعری که من خواندم، واقعاً پایبند بودند و رفتند. گاهی اوقات، من غبطه میخورم به حال اینها. گاهی شاید یک مقداری فراتر از غبطه، بهشان حسادت میکنم. خُب در ابتدا، یک مقدار درد دل کردم. میخواهم وارد بحث عملیات بیتالمقدس بشوم. در واقع، عملیات بیتالمقدس و عملیات فتحالمبین، مثل هر متنی یک مقدمهای دارد. مقدمه عملیات فتحالمبین و بیتالمقدس، عملیات محمد رسول الله(ص) بود که 12 دی سال 1360 در پاوه و مریوان انجام گرفت. یک چیزی حول و حوش 5-6 متر هم در منطقه، برف آمده بود. در پاوه، ما از محور شمشیر به شهر طُویله عراق حمله کردیم که البته فرماندهی آن منطقه با حاج ابراهیم بود و بچههای احمد متوسلیان هم از محور تته روی بیاره عمل کردند. چون من یکی از فرماندهان عملیاتی آن عمیات بودم، از نظر استراتژیک این عملیات، خیلی برایم مسخره بود و بارها و بارها حاج ابراهیم همت را به چالش کشاندم. حاجی به حسب سن و سال و تحصیلات من، همیشه مراعات من را میکرد و دیگر نهایتاً وقتی که اصرارهای زیاد من برای عدم عملیات دید، به من گفت: «ابوکمیل! [من را همیشه ابوکمیل صدا میکرد] ما نمیرویم که طُویله را تصرف کنیم، ما میرویم طویله طبلی بزنیم که صدایش چند ماه دیگر بلند میشود». برای عملیات فتحالمبین، من هنوز از زخمی که در عمیات محمد رسولالله(ص) برداشته بودم، تا عملیات بیتالمقدس کماکان، زخمی و مشغول مداوا بودم. ولی عملیاتهای مختلف را میرفتم. برای عملیات فتحالمبین که رفتم، فهمیدم که منظور حاج ابراهیم چه بود. طبلی که دی ماه سال 1360 زده شد، دوم فروردین سال 1361 صدایش درآمد توی منطقه عملیاتی فتحالمبین و سوم خرداد 1361 صدایش گوش فلک را کَر کرد و همه اینها را مدیون یک استراتژیست بزرگ بودیم به نام حسن باقری. حسنی که دیگر فکر نمیکنم در دانشگاههای جنگی دنیا کسی مثل او پیدا بشود.
البته طرحهای حسن، آدمهایی مثل احمد متوسلیان را میخواست. آدمهایی مثل حاج ابراهیم همت را میخواست. آدمهایی مثل مهدی باکری و حاج حسین خرازی را میخواست. چرا همیشه از شهدا نام میبریم؟ آدمهایی مثل مرتضی قربانی را میخواست. ولی واقعیت ماجرا این است که وقتی حسن رفت، اینها هم دیگر به کار نمیآمدند. حسن سرِ ما بود. خدا رحمت کند. قبل از اینکه خاطره اصلیام را بگویم، بد ندیدم که یادی بکنم از اینها که این روزها کمتر ازشان نامی هست. کمتر به یادشان هستیم. بروید موزه دفاع مقدس را نگاه بکنید. بروید ببینید از محمد جهانآرا چی دارند آنجا؟... هیچی. انگار نه انگار کسی به نام محمد جهانآرا توی این جنگ حضور داشته. انگار نه انگار کسی به نام محمد جهانآرا 35 روز تمام با دست خالی با یک عده جوان بچه سال که میانگین سنی بچهها به 20 سال نمیرسید، در خرمشهر مقاومت کردند. من آن موقع با 32-33 سال جزو پیرمردها بودم. انگار نه انگار یک همچین آدمی بوده. یک عکس از محمد نمیتوانید ببینید و موزههای ما خالیست از جای بزرگان.
چیزی را که امروز میخواهم برایتان تعریف کنم، از منظر دیگری هست. خیلی شاید با آرتیستبازی و آر پی جی زدن و تیراندازی رابطه نداشته باشد، ولی احساسات انسانی فوق العاده عمیقی به دنبال دارد. یادم است، شب سوم خرداد من در منطقه محرزی، واقع در جنوب شرقی کارون مستقر بودم. در جریان بودیم که بچههای حضرت رسول(ص) شلمچه را فتح کردند و میدانستیم که دارند میآیند به سمت خرمشهر. معمولاً در جریان جنگها و نبردهای جبههای، نیروهای مدافع، اطلاعات چندانی از وضعیت جبههها ندارند، ولی نیروهای مهاجم، اطلاعات خیلی خیلی خوبی دارند. خُب ما میدانستیم، بچههای لشکر حضرت رسول(ص) از ایستگاه حسینی واقع در 35 کیلومتری خرمشهر، مورّب زدند و رفتند به طرف شلمچه. شلمچه را در عین بُهت و حیرت عراقیها فتح کردند. عراقیها اصلاً آنجا منتظر بچههای ما نبودند و حالا دارند از طرف شلمچه، به طرف خرمشهر میروند و میدانستیم فردا صبح، بچهها توی خرمشهر هستند. من یک معاون آبادانی داشتم به نام حمید اکبری. خدا رحمتش کند، به شهادت رسید. یک کولهپشتی، پر از پوسترهای حضرت امام(ره) خودم برداشتم. یک کولهپشتی هم حمید برداشت، پر از پوسترهای آیتالله منتظری که آن موقع قائممقام رهبری بودند. زدیم به آب. عرض کارون را طی کردیم. رفتیم به قسمت شمالی خرمشهر و آرامآرام به طرف مرکز شهر. کولهپشتیها هم روی پشتمان. یک لحظه من احساس کردم که لوله اسلحه کلاشینکف پشت گردنم است. یک نفر به زبان عربی گفت که کولههایتان را بگذارید روی زمین، بخوابید روی زمین، دست و پاهایتان را باز کنید. خُب انجام دادیم. بعد شروع کرد به عربی سؤال کردن. گفتم من عربی میفهمم. ولی چون سالهای سال از خرمشهر دور بودم، تکلم عربیام خوب نیست. اگر امکان دارد انگلیسی صحبت بکنیم و اون هم شروع کرد انگلیسی صحبت کردن. انگلیسی ارتباط برقرار کردیم. بدنمان را گشت و دید مسلح نیستیم. به من گفت که به نظر میآید آدم تحصیلکردهای باشی. گفتم که بله هستم. گفت: «تحصیلاتت چیه؟» گفتم: «استاد فیزیک هستم». دستش را دراز کرد. دست من را فشرد و گفت: «من هم استاد شیمیام». من هم به شوخی گفتم: «ما معمولاً تو دانشگاه، برای دختربازی میرفتیم دانشکده شیمیها». حالا دیگر گفتم. میخواستم چیزی را سانسور نکنم. گفت: «اسمت چیه؟» گفتم: «اسمم مهدی است». گفت: «پس جزو نیرهای نظامی نیستی». گفتم: «نه. من جزو نیروهای مردمیام و بچه این شهرم و از شهرم دفاع میکردم. الان هم آمدم شهرم را آزاد کنم. نظامی نیستم». گفت: «حالا اینجا چه کار میکنی؟ بدون اسلحه! با این دو کولهپشتی! تو کولهپشتیتون چیه؟» گفتم: «برایتان یک مقداری پوستر از حضرت امام خمینی(ره) و آیتالله منتظری آوردهایم. اینها فردا دستتان باشد، کسی شما را نخواهد کشت». من هنوز علیرغم اینکه بیش از 200 بار است موزه دفاع مقدس را دیدم، هنوز وقتی میروم و پوستر بزرگی که نشاندهنده آوارگی مردم خرمشهر بود را میبینم، با صدای بلند گریه میکنم. اصلاً هم برایم مهم نیست، چه کسی همراهم است. یک قطعه شعر کنار آن پوستر نوشته: «خداحافظ کودکی من». امکان ندارد این شعر یادم بیاید و اشکم جاری نشود. هنوز دلهای ما چرکین است و آن موقع، خیلی جراحت دلهای ما بیشتر بود. ما اینها را بُردیم، فقط برای اینکه وقتی بچههای ما وارد شهر شدند، جراحتهای دلشان را با ریختن خونهای بیشتر التیام ندهند. من این را به آن افسر عراقی گفتم. خندید و گفت: «مهدی تو خیلی آدم خوشمزه و بذلهگویی هستی». در جریان نبود، نمیدانست چه خبر است. گفتم فردا شهر را آزاد میکنیم. گفت: «چند تا بچه داری؟» گفتم: «یک پسر و یک دختر دارم». گفت: «من هم یک دختر دارم و اگر خدا بخواد یک پسر هم تو راه دارم». به هر حال ما را راهنمایی کرد و از یک جای امن که ما گیر عراقیهای دیگر نیفتیم، ما را رد کرد رفتیم. ولی دو تا کولهپشتی را با خودش برداشت. فردای صبح آن روز، من با یک موتور تریل در به در تو خرمشهر به دنبال کاظم میگشتم؛ همین دوستمان که بعداً فهمیدم اسم اصلیاش کاظم محمد علی است. شیعه اهل نجف هم بود. موقعی رسیدم که یکی از بچههای تیپ امام حسین، لوله کلاشینکف را گذاشته بود روی سر کاظم و میخواست شلیک کند. چون کاظم، درجه سرگردی هم داشت. رسیدم و لوله تفنگ این پسربچه 10-15 ساله را گرفتم. گفتم این افسر خیلی مهمی است. من میبرمش به قرارگاه اسرا. کاظم را ترک موتور نشاندم و بُردم طرفهای خط مرزی و گفتم: «کاظم میتونی از اینجا برگردی بروی عراق». کاظم یک نگاهی کرد آنور، یک نگاهی کرد اینور. گفت: «بهت گفتم که یک دختر دارم و منتظر یک پسر هم هستم. من اگر برگردم، یا اعدامم میکنند یا من را آنقدر میفرستند تا کشته بشم. من را ببر اردوگاه اسرا».
با اصرار خودش، این را بردم اردوگاه اسرا. بعد هم، هر از چندگاهی میرفتم اردوگاه پرند، به او سر میزدم. میوه، پول یا لباس میبردم. این ماجرا ادامه داشت تا زمانی که اسرا مبادله شدند. من دیگر از کاظم خبری نداشتم. تا سه سال پیش، یک اتفاق فوقالعاده جالب برایم رخ داد. من یک اقامتگاه گردشگری درست کردم بعد از بازنشستگی و گردشگرهای خارجی را هم عمدتاً میپذیرم. یک روز، یک مهمان داشتم از فرانسه با اسم عمار. خیلی برایم جالب بود. کشور فرانسه! عمار!. آمد زنگ هاستل را که زد، حول و حوش ساعت 2 نیمه شب بود. در را باز کردم رفتم استقبالش، مثل بقیه مهمانها و خوشآمد گفتم. جوان رشید و خیلی برازندهای بود. یک جوان حدود 32-33 ساله. آمد و من را محکم بغل کرد و شروع کرد به گریه کردن. گفت: «آنکل مهدی... آنکل مهدی...[uncle mehdi...uncle mehdi...] » گفتم: «تو منو از کجا میشناسی؟» گفت: «من پسر کاظم هستم». گفتم: «کدوم کاظم؟» گفت: «همون که یکبار جون تو رو نجات داد و تو هم تلافی کردی و جون اون رو نجات دادی». گفتم: «ببخشید من اصلاً یادم نمیاد. چی رو تو داری میگی؟». نشستیم لب ایوان و شروع کرد برای من تعریف کردن. من تازه فهمیدم کدام کاظم را دارد میگوید.
واقعیتش من تا آن موقع [یعنی تا همین 3 سال پیش] خیلی برایم سخت بود، جنایاتی را که اینها در حق مردم شهر من کردند، فراموش کنم. هنوز هم یادآوری آن جنایتها به شدت آزردهام میکند. ولی آن شب با دیدن عمار، چیزی را که سالها نتوانستم ببخشم، آن شب بخشیدم. تمام خانمهای جوانی که شوهرهای جوانشان را از دست دادند، قربانی بودند. تمام بچههایی که پدر و مادرهایشان را از دست دادند، قربانی بودند. پدر و مادرهایی که فرزندان رشیدشان را در جبههها از دست دادند، قربانی بودند و دستهای پشت پرده، دو ملت را که دارای یک ریشه فرهنگی هستند... شما نگاه کنید! پایتخت دولت ساسانی کنار دجله است. ایوان مدائن کنار دجله است. خدمتتان عرض کردم که این خاطره، یک جورهایی حال و گذشته را به هم مرتبط میکند و در واقع، مرهمی بود بر جراحات قلبی خودِ من از روزهای آغاز جنگ. من بیشتر از این مصدع اوقات نمیشوم. امیدوارم که این خاطره را هم از من بپذیرید. متشکرم»[۱]
- ↑ سایت تاریخ شفاهی