مغز من، کامپیوتر اداره اسرا و مفقودین

از قصه‌ی ما

او مسئول بخش اقدامات اداره جست‌وجو و مفقودان هلال احمر، و از حافظه خیلی خوبی برخوردار بود. آن‌قدر ذهنش فعال و درگیر کار بود که هر زمان اسامی مفقود یا اسیری به میان می‌آمد و می‌خواستند بدانند پرونده‌اش چه وضعیتی دارد سراغ او را می‌گرفتند: «همه امید خانواده‌های مفقودان و اسرا به ما بود. سعی می‌کردم با تمام توجه و دقتی که لازم بود کار این خانواده‌ها را دنبال کنم. آن زمان از کامپیوتر در اداره‌ها خبری نبود و مغز ما حکم بانک اطلاعات را داشت.» درست است هنوز هم به اندازه همان روزها نام‌ونشان اسرا و مفقودان را به یاد دارد اما در میان همه آنها نام یکی ملکه ذهنش شده است: «یک روز خبر شهادت فردی را دادند. طبق روال به خانواده اعلام کردیم و از برادرش دعوت کردیم تا به ‌عنوان یکی از نزدیکان برای شناسایی عکس خودش را به جمعیت هلال‌ احمر برساند. عکس، جوانی لاغر و پوست‌استخوانی را نشان می‌داد مانند اسکلتی پوشیده از یک پوست خالی. برادرش تا این صحنه را دید روی زمین نشست و در میان هق‌هق گریه‌هایش می‌گفت با چه زبانی به پدر و مادرم بگویم جوان ورزشکار و قهرمان‌تان با پوستی چسبیده به استخوانش برگشته است؟» [۱]

  1. فاطمه رضایی، عضو جمعیت هلال احمر