لجبازی در تئاتر

از قصه‌ی ما

نوبت خیری که شد گفتم: « بدو خیری، باید بری روی صحنه». از جایش تکان نخورد. دوباره گفتم: « زودباش. چرا واستادی؟! » گفت: « خانم من نمی‎رم». گفتم: « یعنی چی نمی ری، چی شده؟» گفت» « من نمی‌خوام این نمایشو بازی کنم». گفتم: « ما کلی با هم تمرین کردیم اگر نمی‎خواستی بازی کنی باید قبلاً می‌‌‌گفتی » ولی او فقط می گفت: « نه من این کارو نمی کنم». مدیر مدرسه و معلم های دیگر هم آمدند دور خیری جمع شدند که چی شده؟ گفتم: « خیری زده به در لجبازی، نمی‌خواد نمایش رو اجرا کنه». خانم مدیر گفت: «دخترم اگر بری اجرا کنی یه جایزه خیلی خوب پیش من داری». یکدفعه بلند گفت: «نه خانم.من اجرا نمی‌کنم. اگر من این کار رو بکنم همه توی روستا برای من دست می‌گیرند. می‌گن تو رفتی زن حجت داروغه شدی. هر چه حرف زدیم فایده نداشت. حجت داروغه روی سن منتظر آمدن خیری بود. اهالی حکیم آباد را هم دعوت کرده بودیم. کف حیاط مدرسه را که خاک و شن بود فرش کردیم و همه نشسته بودند توی حیاط . اولین بار بود که می‌خواستیم نمایش اجرا کنیم. اگر به هم می‎خورد آبرویمان می‎رفت. خانم مدیر گفت: « خودت برو استوار. کار خودته . خودت نمایش رو نوشتی خودت هم باید بازی کنی»

گفتم : « من!؟ نمی شه. زشته. می خندن .» گفت: «خب بخندن . اتفاقا بهتر هم هست. دلشون شاد می‌شه». خیلی برایم سخت بود. من یک آدم خجالتی بودم که هیچ وقت هم از این کارها نکرده بودم. ولی آن لحظه چاره ای نداشتم. دلم را زدم به دریا و گفتم: « باشه می رم»

من آن موقع بیست و یک سالم بود. حجت داروغه هم کلاس پنجم بود اما چون دیر رفته بود مدرسه هیکلش بزرگتر بود. با اینحال ترکیب ما دونفر کنار هم حالت خیلی خنده داری پیداکرده بود. من مثل مادرش بودم. همه می‌خندیدند. . از این طرف سالن مردم، از آن طرف هم معلم‌ها. بچه‌ها که از خنده دلشان را گرفته بودند ولی من توجهی ‌نکردم. سِوِر بازی را ادامه دادم. حجت داروغه هم خیلی خوب بازی کرد. قصه در مورد پدر و مادری بود که پسرشان شهید شده بود.

یادم است که همان همسایه‌‌مان پسرش جبهه بود دایم رادیو روشن می‌کرد که ببیند پسرش از آنجا حرف می‌زند یا نمی‌زند

همه از نمایش خیلی خوش شان آمده بود. کلی دست زدند و تشویق کردند. معلم ها می گفتند: بارک الله استوار. چقدر خوب بازی کردی. خودم هم خوشحال بودم که نمایش به هم نخورد ولی از روز بعد دیگر بچه ها ول کن نبودند. تا مدتها هر وقت من را می دیدند می خندیدند و می گفتند خانم معلم زن حجت داروغه شد. سال 61 من دیگر توی این مدرسه نبودم. یک سال رفتم روستای خیرآباد بعد هم چناران. یک روز همراه دوستم توی اتوبوس نشسته بودیم که برویم مشهد همکارم از شیشه ماشین بیرون را نگاه کرد بعد گفت: « خانم استوار شوهرت» گفتم: « شوهرم؟! کو؟ کجاست؟». آن موقع ازدواج کرده بودم فکر کردم واقعا شوهرم آمده چناران. نگاه که کردم دیدم حجت داروغه است. لباس بسیجی تنش بود و با یک عده دیگر کنار خیابان ایستاده بودند. صدایش زدم: « سلام حجت». گفت: «  اِ سلام خانم پرورشی» پرسیدم: « اینجا چی کار می کنی؟» گفت: « داریم میریم جبهه. منتظر اتوبوسیم. دعا کنید برام که من هم شهید بشم » آخرین باری بود که حجت را دیدم. دو سه سال بعد که برای انجام یک کار اداری رفتم چناران یکی از همکارانم را آنجا دیدم. بعد از کلی صحبت از این طرف و آن طرف گفت راستی فهمیدی حجت داروغه هم شهید شد.


بخشی از خاطرات خاطرات خانم سکینه استوار از مربیان پرورشی


منبع

دفتر مطالعات جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی