فوتباليستي كه جبهه را به لژيونري ترجيح داد

از قصه‌ی ما

مارادوناي ايران

مهدي در زمستان ۱۳۴۲ در محله پاچنار تهران به‌دنيا آمد. با كشتي به دنياي ورزش وارد شد اما بعد به سمت فوتبال رفت. در تیم های آذر، اکباتان و تهران جوان بازی کرد. او توانست به تیم ‌پرسپولیس بپیوندد و با این باشگاه قرارداد امضا کرد و چهار ماه در تمرینات پرسپولیس حضور داشت. زمانی که او از طرف علی پروین در سال ۱۳۶۵ به پرسپولیس دعوت شد، تمرین کرد و مورد پسند قرار گرفت، ناصر محمدخانی در قطر بازی می‌کرد. نقل قولی است از طرف برادر شهید که از زبان خود شهید است: « آقای پروین به او گفته بود برو خدا خدا کن که ناصر محمدخانی برنگردد وگرنه تو باید بروی روی نیمکت بنشینی. شهید رضایی مجد هم گفته بود، اگر برگردد، خیلی هم خوب است چون می‌توانیم رقبای خوبی برای همدیگر باشیم». برادرش تعريف مي‌كند: «آن زمان راه تیم ملی از راه استقلال و پرسپولیس می‌گذشت که او به پرسپولیس رسید. حتی آن زمان چند دعوتنامه خارجی داشت. یک پیشنهاد او از فنرباغچه ترکیه و یکی دیگر از محمدان بنگلادش بود. چون در این کشور به میدان رفته بود، بازی او را پسندیده بودند. مربی محمدان تماس گرفته و خواستار جذبش شده بود. یک تیم ژاپنی هم بود که یکی از دوستان رضایی مجد در توکیو، عکس‌های او را به مربیان آن تیم نشان داده بود. البته در نهایت قرار بود مهدي رضایی مجد به ترکیه برود.» او در روزگاری که فوتبال بازی می کرد به دلیل تشابه ظاهری و تکنیک در بازی خود را با ماردونا مقایسه می‌کرد و هدفش این بود که در باشگاه های اروپایی توپ بزند. مهدی ۱۵ گل برای تیم ملی جوانان زد و کاپیتان تیم ملی جوانان بود. یکی از گل های به یاد ماندنی او در بازی ایران و کره ‌جنوبی زده شد؛ در مسابقات جام قهرمانی در بنگلادش که فدراسیون تیم ملی جوانان را به جای تیم ملی بزرگسالان به مسابقات ‌اعزام کرده بود. ‌

اعزام به جبهه

مهدی یک دایی داشت که در دی ماه سال ۱۳۶۵ شهید شد. دایی و شهید مهدی با همدیگر از بچگی بزرگ شده بودند. دایی‌در خانه مهدی بزرگ شد و حتی به او «داداش» می‌گفت. از وقتی به دنیا آمد او را به عنوان داداش قبول داشت. شهید مهدی با دایی با هم رابطه خیلی نزدیکی داشتند چون هم سن و سال بودند. همه چیزشان هم مثل بود و فقط قد و قواره شان فرق می‌کرد. دایی قد بلندی داشت و شهید مهدی متوسط بود. دایی که در دی ماه سال ۶۵ شهید شد، مهدی هم چمدان سفرش را باز کرد و گفت «دیگر به ترکیه نمی‌روم.» در حالی قبل از آن با همه خداحافظی کرده بود ولی روز هفتم دایی خود گفت: «می‌روم جایگزین محمود در جبهه شوم.» همه پرسیدند «چه شد که تصمیمت را عوض کردی؟» گفت «چون محمود اکبری، شهید شد، من دیگر نمی‌توانم به ترکیه بروم.» اتفاقا در همان گردان، همان لشکر، همان گروهان، همان دسته و توسط همان تیربارچی که دایی را شهید کرد، شهید شد.

بگذار آخرين فوتبالم را بازي كنم

او ۱۰ اسفند سال ۱۳۶۵ در عملیات تکمیلی کربلای ۵ در شلمچه شهید شد که آن هم داستان خاص خودش را دارد. زمانی که می‌خواست اعزام شود، اوایل بهمن سال ۱۳۶۵ بود و آخرین بازی را می‌خواست در همین تهران انجام دهد. به برادرش رضا گفت «من را به زمین بازی برسان.» بعد هم باید برای اعزام به راه‌آهن می‌رفت تا با رزمندگان لشکر حضرت رسول (ص) به جبهه برود. شهید رضایی مجد گفت: « بگذار آخرین فوتبالم را در تهران بازی کنم.» برادرش به شوخی به او گفت «پایت در می‌رود و دیگر نمی‌توانی بروی!» گفت «نه، چون دیگر برنمی‌گردم، بنابراین باید بازی کنم.»