سفر با پاهاى خسته

از قصه‌ی ما

آنها كه رفته اند، مى دانند كانى مانگا چه شيب و ارتفاعى دارد. عمليات والفجر چهار آنجا انجام شد و نيروهاى ما مدتى روى آن مستقر بودند. اواسط سال 71 بود كه براى آوردن پيكر شهدايى كه در منطقه جا مانده بودند به آنجا رفتيم. صبح زود كه شروع كرديم به صعود. ظهر بود كه در اوج خستگى و هن و هن كنان به نزديك قله رسيديم. لختى نشستيم تا نفسى تازه كنيم. هنوز بدنم را روى سنگ ها رها نكرده بودم كه در چند مترى خودمان در سراشيبى تند قله كانى مانگا، متوجه پيكر شهيدى شدم كه دمرو به كوه چسبيده بود رفتيم كه براى آغاز پيكر او را برداريم. نزديك كه شديم، ماتمان برد. شهيد كفش هاى طبى مخصوص افراد معلول را به پا داشت كه با ميله هاى مخصوص به كمرشان بسته مى شود. ما در زمان صلح، بدون هرگونه خطرى، از صبح تا ظهر طول كشيده بود تا خودمان را به آنجا برسانيم ولى او در اوج عمليات و جنگ، در زير آتش دوشكا و خمپاره هاى دشمن، مردانه و دلاورانه، خود را در شب عمليات تا آنجا بالا كشيده بود; كسى كه بدون شك راه رفتن به روى زمين عادى برايش خيلى مشكل بوده. متأسفانه هرچه گشتيم از پلاك يا كارت شناسايى اش خبرى نشد ولى آنجا محورى بود كه بچه هاى لشكر 14 امام حسين(عليه السلام) اصفهان عمليات كرده بودند. روزهاى بعد به يگانشان كه اطلاع داديم، سريع او را شناختند و گفتند:

او نوجوانى بود كه پاهايش معلول بود ولى با اصرار زياد به عمليات آمد و شهيد شد و جنازه اش همان بالا ماند.