سران ضد انقلاب
يكي از سران ضدانقلاب به نام «محمود آشتياني» با عباس تماس گرفته بود كه ميخواهم با تو مذاكره كنم. يك جايي را هم براي مذاكره مشخص كرده بود. عباس به همراه بنده خدايي به نام «حميد» عازم محل قرار شده و آنجا از ماشين كه پياده ميشوند معلوم ميشد كه «آشتياني» راهنمايي فرستاده تا آنها را به محل استقرار او ببرد. همراه عباس بند دلش پاره ميشود كه عباس! به خدا توطئه است. اينها ميخواهند بگيرند ما را. عباس ميگويد: نترس برادر! با من بيا، غلط ميكنند دست از پا خطا كنند. بقيه ماجرا از بيان «حميد» خواندني است:
آقا اين راهنما همين طوري ما را جلو ميبرد و ميپيچاند. يقين داشتم كه كارمان تمام است. روزها فقط تا شعاع سه كيلومتري دور شهر، امنيت نسبي برقرار بود و براي رفتن به دورتر بايد با ستون و تأمين ميرفتيم. حالا عباس چهل پنجاه كيلومتر از شهر دور شده بود. آن هم تنها، تنها كه نه، من هم بودم ولي مگر فرقي هم ميكرد! بالاخره به يك ده رسيديم. هرچي گير دادم به عباس كه بيا از اينجا برگرديم. دليلي ندارد كه اينها ما را اسير نكنند يا نكشند، عباس محكم ميگفت: من بايد با اين مردك صحبت كنم. تو نميآيي، نيا. راستش اگر ميتوانستم برميگشتم، ولي ديگر جسارت تنها برگشتن رانداشتم. رسيديم به خانهاي كه محل استقرار «آشتياني» بود. روي تمام پشت بامها و پشت همه درها و پنجرهها دموكراتهاي سبيل كلفت و كلاش به دست زل زده بودند به ما. شايد هاج و واج بودند كه اين دو تا ديگر چه خلهايي هستند. آنجا بود كه صميمانه و با اطمينان فاتحه خودم و عباس را خواندم. اما عباس انگار نه انگار. به قدري خونسرد و بي خيال بود كه شك كردم نكند با حاج محمد هماهنگ كرده كه الان بريزند اين ده را بگيرند. قلبم مثل گنجشك ميزد. ما نيروي اطلاعاتي بوديم و اگر زير شكنجه ميرفتيم حرفهاي زيادي براي گفتن به برادران ضدانقلاب داشتيم. جلوي آشتياني كه نشستيم او شروع به صحبت كرد كه ما ميخواهيم با شما به توافقاتي برسيم، تا...