زلزله بم

از قصه‌ی ما

سال 82 که زلزله دلخراش بم رخداد ما به عنوان امدادگر از همان ساعات اولیه به محل اعزام شدیم وقتی به بم رسیدیم جز خروارها خاک چیزی وجود نداشت از همان دقایق اول مشغول امدادرسانی شدیم با فرا رسیدن شب بخاطر تاریک بودن هوا مجبور شدیم فعالیت را تعطیل کنیم و به ستاد برگردیم ساعت 21 شب بود و همه از فرط خستگی دراز کشیده بودند که پسر جوانی سراسیمه و با چشمانی گریان به سمت ما آمد و گفت : پسر خواهرم زیر آوار زنده است خودم صدایش را شنیدم خواهش می کنم نجاتش بدهید بعد از شنیدن این حرف با اکیپ اعزامی جمعیت هلال احمر ماهان به آنجا رفتیم منطقه به شدت تاریک بود ، سعی کردیم با روشن کردن آتش و در زیر نور آن آواربرداری کنیم ساعت حدود 3 بامداد بود که صدای گریه پسر بچه را به وضوح شنیدیم پشت یک در بود با احتیاط در را برداشتیم پسر بچه بعد از 22 ساعت هنوز زنده بود و تمام خانواده اش جان خود را از دست داده بودند و جالب تر از اینکه وقتی می خواستیم پسر بچه که امید حسینی نام داشت را سوار آمبولانس کنیم امید از دیدن تعداد زیاد آمبولانس و ماشین پلیس به حدی به وجد آمده بود که فراموش کرده بود ساعت ها زیر آوار بوده و تمام خانواده اش را از دست داده و با هیجان خاصی فریاد زد چقدر الکانس که این حرفش باعث خنده ما شد و خستگی از تنمان در رفت [۱] [[رده: اهالي کرمان] ]

  1. سجاد معین الدینی