در نهر تنها ماندم!

از قصه‌ی ما

یک روز همراه با نیروهای سپاه در پل ‌نو بودم. به عراقی‌ها نزدیک شدیم. جنگ نامنظم بود و حساب‌وکتاب نداشت. به خاطر نزدیکی به عراقی‌ها بچه‌ها تیر می‌خوردند. دست تیرخورده یک مجروح را پانسمان کردم و او را به همراه یک امدادگر به عقب فرستادم. خودم به همراه نیروها جلو رفتم. ناگهان متوجه شدم تنها هستم و هیچ‌کدام از نیروها در اطرافم نیستند. برای اینکه در تیررس عراقی‌ها نباشم داخل یک نهر آب پریدم و در آنجا کِز کردم. اسلحه نداشتم. نمی‌دانستم چه‌کار کنم. عراقی‌ها نزدیک بودند. بعد از چند روز، صدای تیر کلاشینکف را تشخیص می‌دادم. نیروهای خودمان، ژ ۳ داشتند و عراقی‌ها کلاش. به عراقی‌ها نزدیک‌تر بودم. اگر در همان نهر می‌ماندم به‌احتمال‌زیاد اسیر می‌شدم. اگر هم از نهر بیرون می‌رفتم وسیله‌ای برای دفاع از خودم نداشتم. دلم نمی‌خواست اسیر بشوم؛ برای من مرگ بهتر از اسارت بود. خودم را از نهر بیرون کشیدم و به سمت عقب دویدم. تیر بود که به طرفم شلیک می‌شد. فقط می‌دویدم. برای نجات جانم چند برابر سرعت معمولی ‌دویدم. صدای یکی از نیروهای ایرانی را شنیدم: «بپر.» به‌طرف صدا شیرجه زدم. خیس عرق بودم. بعد از پریدن در سنگر، نفس عمیقی کشیدم و گفتم: «نامردا کجا رفتین؟ می‌خواین عقب بکشین یه خبری بدین. شما به امدادگر احتیاج ندارین که من رو جا گذاشتین.»[۱]

  1. علی عچرش، کتاب امدادگر کجایی