تولد زال

از قصه‌ی ما

پادشاهی منوچهر صدوبیست سال بود . بعد از گذشت یک هفته از ماتم و سوگ در روز هشتم منوچهر درحالی‌که تاج شاهی بر سر داشت بر تخت شاهی نشست و تمام جادو و افسون‌ها را یکسره در هم شکست و جهان سراسر عدل و داد شد. پهلوانان به او درود فرستادند و جهان‌پهلوان سام برخاست و گفت : پادشاها از تو همه عدل و از ما پسندیدن است پس دلت شادمان باد که جد اندر جد شاه ایران تویی . چون تو با شمشیرت زمین را از آلودگان شستی حالا دیگر نوبت ماست که کمر به خدمت بندیم . نیاکان من همه پهلوانان بودند از گرشاسپ تا نیرم همه جنگجو و سپهدار بودند . حالا ما گوش‌به‌فرمان شاه و آماده جنگ با بدخواهان هستیم. سام هیچ فرزندی نداشت و از این بابت غمگین بود . نگار پریرخی در شبستانش بود که از او باردار شده بود و بالاخره بعد از مدت درازی امید به داشتن فرزندی داشت . پس از گذشت 9 ماه پسری به دنیا آمد زیباروی چون خورشید گیتی فروز ولیکن تمام موهایش سپید بود. وقتی این پسر به دنیا آمد کسی جرات نکرد به سام خبر زاده شدن چنین فرزندی را بدهد. بالاخره یکی از دایگان که از بقیه شجاع‌تر بود نزد سام رفت و خبر به دنیا آمدن فرزندش را به او داد و گفت : کودکی زیبارو و سیمین‌تن به دنیا آمد و تنها عیبش سپید بودن مویش است پس ناراحت مشو و ناسپاسی مکن.

سام رفت و فرزندش را دید. کودکی سپیدمو با صورتی سرخ. پس یکسره از جهان ناامید شد و از ترس سرزنش مردم فرزندش را به کوه البرز که سیمرغ در آن لانه داشت برد . روزی سیمرغ برای تهیه غذای بچه خود به پرواز درآمد . بچه شیرخوار گریانی را دید . پایین آمد و او را برگرفت و به لانه خود برد پس خداوند مهر بچه را در دل سیمرغ نهاد و او مایل به خوردن بچه نشد . صدایی به سیمرغ رسید که این کودک را نگه دار که از پشت او پهلوانان و دلیران به وجود می‌آیند . وقتی کودک بزرگ شد و آوازه او به همه‌جا رسید شبی سام در خواب دید که سواری به نزدش آمد و از فرزندش مژده داد. پس وقتی بیدار شد موبدان را خواند و خوابش را تعریف کرد. بزرگان گفتند تو کار بدی کردی . بچه گناهی نداشت پس حالا به جستجوی او بپرداز . سام به کوه البرز رفت و تا شب گشت . شبانگاه به فکر خواب افتاد در خواب دید که در کوه هند درفشی بلند شده است . غلامی خوبرو پدیدار شد با سپاهی که از پشت او می‌آمد و در طرف چپش یک موبد و در طرف راستش خردمندی نامور بود . یکی از آن دو مرد نزد سام آمد و گفت ای مرد ناپاک رای تو از خدا شرم نکردی اگر موی سپید بر مرد عیب است پس تو از همه معیوب‌تر هستی . وقتی بیدار شد نگران بود پس به کوهی نگاه کرد که سر به فلک کشیده است و سیمرغ بر روی آن لانه داشت و جوانی هم قیافه سام در اطراف آشیانه سیمرغ بود پس خوشحال شد که فرزندش زنده است و از خداوند به خاطر کارش پوزش خواست و ایزد پوزش او را پذیرفت . سیمرغ که سام را دیده بود به پسر سام گفت : من دایه تو هستم و نام تو را دستان زند گذاشتم چون پدر با تو با دستان و مکر رفتار کرد ولی حالا پدرت دنبالت آمده بهتراست نزد او بروی . جوان ناراحت شد پس به سیمرغ گفت : من فقط سپاسگزار تو هستم و آشیانه تو خانه من است و دو پر تو برای من تاج شاهی است. سیمرغ گفت : اگر تاج و سرای پدرت را ببینی دیگر این آشیانه به دردت نمی‌خورد . من دوست دارم تو پیش من باشی اما برای خودت خوب است که آنجا بروی . پری از من همیشه همراهت باشد هرگاه سختی و ناراحتی برایت به وجود آمد پر من را بسوزان من فوراً ظاهر می‌شوم و کمکت می‌کنم . سپس سیمرغ او را به نزد پدر برد . سام خوشحال شد و از سیمرغ تشکر کرد و به فرزندش گفت از این به بعد هرچه بخواهی همان خواهد شد و همه‌چیز من از آن تو باد . سام پسر را زال نامید . سپاهیان یکسره نزد سام می‌آمدند و تبریک می‌گفتند . منوچهر شاه از موضوع باخبر شد . او دو پسر داشت به نام‌های نوذر و زرسپ پس به نوذر گفت که به‌سوی سام رود و چهره دستان سام را که می‌گفتند در لانه سیمرغ پرورش‌یافته را ببیند و از طرف شاه به سام تبریک گوید و او را به نزد شاه دعوت کند . وقتی نوذر نزد سام رسید نوجوان پهلوانی در کنارش دید . پیام شاه به سام داد و سام نیز شتابان خود را به درگاه شاه رساند . منوچهر به سام گفت این پسر همتایی در جهان ندارد پس به او راه و روش رزم و آئین شاهی بیاموز و او را با هنرها و علوم آشنا کن. منوچهر شاه به موبدان گفت تا ببینند که طالع زال چیست ؟ آن‌ها گفتند که او پهلوانی نامدار و سرافراز و هشیار خواهد شد . شاه شادمان گشت و خلعت و اسب و شمشیر و دیبا و زر و غلامان رومی زیادی به او هدیه داد و شهرهای کابل و دنبر و مای و هند از دریای چین تا سند و از زابلستان تا آن‌طرف بست را به او داد.

پس از بازگشت سام هنرهای شاهانه را به او آموخت و به موبدان گفت : شاه از من خواسته لشکر به‌سوی گرگساران و مازندران ببرم پس این پسر نزد شما به امانت باشد. به او علم و دانش و هنرهای مختلف را بیاموزید . سپس به زال گفت : بدان که زابلستان از آن توست و جهان سربه‌سر گوش‌به‌فرمان تو نهاده‌اند و کلید گنج‌ها هم در اختیارت است . زال شروع به آموختن علوم مختلف کرد و در سواری و فنون دیگر هم مهارت می‌یافت.