بمباران سنندج

از قصه‌ی ما

سرزمین کردستان همواره آبستن حوادث بوده است، صدها سال است که کردهای غیور ایران زمین با شجاعت هرچه تمام‌تر در برابر دشمن ایستادگی کردند و همواره با پایداری خود حماسه ساخته‌اند. با به ثمر نشستن انقلاب اسلامی در سال ۱۳۵۷، کردستان نیز به یکی از نقاط حساس تبدیل شد. شکل‌گیری چندین گروه مسلح و مخالفت آن‌ها با انقلاب اسلامی و فعالیت در راستای استقلال باعث شد تا کردستان روزهای سخت و پر اتفاقی را پشت سر بگذارد.

سنندج2.jpg

در همین بحبوحه بود که همسایه غربی ایران هوس حمله به سرش زد و صدام با ارتش خود به خاک ایران تجاوز کرد. اگرچه هدف اصلی صدام و فرماندهان بعثی خاک خوزستان بود و مواضع بسیاری در آن‌جا قرار داشت، اما محور کردستان نیز یکی از خطوط اصلی جنگ بود. فعالیت و عملیات‌های عراق در کردستان در سال‌های پایانی جنگ افزایش یافت. بسیاری دلیل این حملات مهلک به نیروی‌های غیر نظامی کرد را کینه او از این مردمان غیور می‌دانستند. البته ارتش عراق از بمباران به شهرها و مواضع غیر نظامی ایران همواره در طول جنگ به عنوان یک اهرم فشار استفاده می‌کرد؛ اما مردم ایران چون کوه استوار ایستاده‌اند و زیر بار هیچ بمب و موشکی سر خم نکردند. در این بین مردم کردستان نیز سخت‌ترین بمب‌باران‌ها را تجربه کردند، از بمب‌های شیمیایی تا بمب‌هایی با تخریب بالا که خانه‌های مردم را هدف قرار می‌داد. یکی از سخت‌ترین بمب‌باران‌ها را مردم سنندج در ۲۸ دی‌ماه ۱۳۶۵ تحمل کردند، در این روز ارتش عراق شهر را زیر بمب‌باران شدید قرار داد و ۲۲۰ نفر از شهروندان کرد همچون لاله پر پر شدند. ۲۲۰ شهیدی که یک کشور را عزادار کردند و کردهای تمام دنیا را سیاه‌پوش کردند. دشمن اوج قساوت قلب خود را در این روز به جهان نشان داد.

سنندج.jpg

کل اتفاق تنها ۶ دقیقه به طول انجامید، تنها ۳۶۰ ثانیه کافی بود تا بوی خون شهر را فرابگیرد و خانه‌ها آوار شوند. ساعت ۱۵ و ۳۰ دقیقه است که ناگهان صدای سوت بزرگی می‌آید، مردم تا به خود بجنبد ناگهان صدای چند انفجار و تمام. ۱۸ نقطه شهر مورد اصابت موشک‌های عراقی قرار گرفت. انفجار در محله «پیر محمد» در خیابان انقلاب، خیابان چهارباغ، مجتمع‌های مسکونی تک‌واحدی بنیاد مسکن، خیابان برادران شهید نمکی، خیابان اکباتان، آپارتمان‌های ادب، تقاطع بلوار جانبازان و خیابان فلسطین، میدان نبوت، منازل مسکونی جنب پادگان و محله تَقتَقان کافی بود تا دود شهر را فرا بگیرد. در این نقاط نه پایگاه نظامی بود و نه پاسدار و بسیجی و ارتشی، تنها چند خانواده از جمله مرد و زن در حال گذران بعدازظهر خود بودند که شهر به خاک خون کشیده شد. یکی از خانواده‌ها، خانواده «عطا احمدی» و همسرش «مهین خیریه» بود که به اتفاق کودکان خردسال‌شان «رضا» و «نیما» به دیدار مادربزرگ خود، «ایران بقائی‌کُرد» رفته بودند و همه با هم به شهادت رسیدند. «حمیرا مبارکی» در خون خود غلطید و دلبند ۶ ماهه‌اش «آرزو» را تنها گذاشت، «بتول حسینی» که به اتفاق سه فرزند کوچکش «چنور»، «خبات» و «چیمن» به دیدار معبود شتافت و «علی شیخی» هم که بعد از هفت‌ماه ازدواج تازه فهمیده قرار است بچه‌دار شود هم به شهادت می‌رسد. پرونده بمباران ۲۸ دی‌ماه سنندج پر است از قصه‌هایی که گلو را می‌فشارد و اشک را جاری می‌کند. دشمن که از عملیات‌های موفقیت‌آمیز رزمندگان اسلامی بین تیر تا دی‌ماه سال ۱۳۶۵ سراسیمه شده، دیوانه‌وار شهرها را بمب‌باران می‌کند تا ضعف‌های نظامی خود را بپوشاند اما از رشادت‌های ایرانیان غافل است. آن‌ها به سراغ سنندج که «جنگ شهرها» نقش اساسی دارد رفته‌اند و سعی دارند با این بمب‌باران‌ها شاکله نظامی و اجتماعی ایران را بر هم بزنند، اما غافل‌اند که هر بمب و موشک و شهید یعنی هم‌بستگی بیشتر برای مقاومت.

خاطره آن روز شوم هنوز برای بسیاری از مردم سنندج هنوز داغ تازه‌ای است. «منصور دانانیائی» راننده تاکسی که همسر و چهار فرزند خود را در این بمب‌باران از دست داده، خاطره آن روز را اینگونه شرح می‌داد: "ساعت ۱۲ ظهر به خانه رفتم و بعد از صرف ناهار و خواندن نماز از خانه بیرون زدم، استرس داشتم و گویی می‌دانستم اتفاقی قرار است بیافتد، قصد کردم به خانه برگردم که پشیمان شدم، ماشین روشن کردم و رفتم. مشغول مسافرکشی بودم که صدای آژیر خطر بلند شد، ماشین را متوقف کردم و با مسافران در گوشه‌ای پناه گرفتیم، ۴ هواپیما را دیدم که در آسمان شهر ظاهر شدند، اول دیوار صوتی را شکستند، مردم سراسیمه این طرف و آن طرف می‌دویدند. هواپیماها شروع به بمباران کردند، تقریباً همه نقاط متراکم و پرجمعیت شهر را بمباران کردند بمباران که تمام شد به طرف منزل حرکت کردم. از ده‌ها متر آن‌طرف‌تر دیگر نمی‌توانستم با ماشین جلو بروم همه‌جا ویران شده بود؛ پیاده راهم را ادامه دادم نزدیک که رسیدم دیدم یکی از بمب‌ها مستقیماً به خانه ما خورده است، هراسان و گریان به‌دنبال همسر و فرزندانم می‌گشتم و بلند آنها را صدا می‌زدم اما نه جوابی از آنها بود و نه اثری. لودر شهرداری را دیدم که مشغول کنار زدن آوار بود، همانطور که بهت زده به محل نگاه می‌کردم جنازه پسرم «فواد» را دیدم که با تیغه لودر بالا آمد، خودم را جلو لودر پرت کردم، مردم به کمکم آمدند دستم را گرفتند و به گوشه‌ای بردند، جنازه همه اعضای خانواده‌ام را یکی یکی از زیر خروارها خاک بیرون کشیدند و من همانجا نظاره‌گر بودم همسرم «حبیبه»، دخترم «فرانک» و پسرانم «فرید»، «فرامرز»، «فواد» و «فرشاد» همه با هم به شهادت رسیده بودند. تنها چیزی که از وسایل خانه باقی مانده بود عروسک پلاستیکی دختر نازنینم بود.

سنندج3.jpg