انصاریان

از قصه‌ی ما

همچنین یک بار عیادت مجروحی جنگی به بیمارستان پاستور نو رفته ، بالای سر مریض ایستاده بودم . جوانی از سالن رد می شد که مرا دید. داخل اتاق شد و بعد از سلام و علیک با من ، از مجروح عیادتی کرد . سپس خطاب به من گفت : « آیا شما وسیله دارید ؟» گفتم : « نه ، با وسیلۀ عمومی برمی گردم .» گفت : « من می خواهم شما را برسانم .» گفتم : « مانعی ندارد . » سوار ماشین که شدیم ، دو – سه باز به صندلی زد و گفت : « حاج آقا، این ماشین که می بینی داستان عجیبی دارد . » گفتم : « برایم تعریف کن.» گفت : « من در یکی از نهادهای انقلاب کار می کنم . چندی پیش ، خداوند به من بچه ای داد. پنج – شش روز بعد در مأموریت اداری بودم که مسیرم به نزدیکی های خانه ام افتاد . گفتم ، بروم چند دقیقه ای بچه ام را ببینم . وقتی برگشتم ، ماشین را برده بودند . داخل ماشین ده نوار از منبرهای شما دردهۀ محرم ، در مسجد جامع تهران و کیف مدارک و مقداری پول وجود داشت . سه روز بعد که از خانه خارج شدم ، دیدم ماشین دم در است . کلید هم که پیش خودم بود در را باز کردم . دیدم نامه ای روی صندلی است . در آن نوشته شده بود : « من ماشین را دزدیدم تا ببرم اوراق کنم که به آن نوارها برخوردم . آنها را به خانه بردم و همه را گوش دادم . اصلا نمی دانم گوینده اش کیست ؛ ولی به قدری در من اثر کرد که به کلی زندگی ام ار از این رو به آن رو کرد . این ماشین شما و این هم پول و مدارکتان ، اما نوارها را پس از نمی دهم . هم اکنون نیز راهی جبهه ام . این نشانی خانۀ ماست . زن و بچه ام از لحاظ معیشت در مضیقه اند و من تاکنون با دزدی آنها را اداره می کردم . اگر شد سری به آنها بزن و کمکی به آنها برسان .» آقای راننده اضافه کرد : « من و دوستان در آن سه ماه به خانوادۀ آن رزمنده اسلام کمک رسانی کریدم روزی برای سرکشی به آنجا رفته بودم . او از جبهه برگشته بود . مرا بغل کرد و بوسید و به خانه برد . چندی بعد برایش کاری با حقوق مکفی دست وپا کردم و اکنون او زندگی سالمی دارد و این از برکت سخنان تعالیم شماست . »