امر به معروف
از قصهی ما
چند تا از بچه ها، کنار آب جمع شده بودند. یکی¬شان، برای تفریح، تیراندازی می کرد توی آب. زین الدین سر رسید و گفت «این تیرها، بیت الماله. حرومش نکنین.» جواب داد «به شما چه؟» و با دست هلش داد. زین الدین که رفت، صادقی آمد و پرسید «چی شده؟» بعد گفت «می دونی کي رو هل دادی اخوی؟». دویده بود دنبالش برای غذر خواهی که جوابش را داده بود «مهم نیست. من فقط امر به معروف کردم گوش کردن و نکردنش دیگه با خودته.»