آیه قرآنی که اسیر ایرانی را از شکنجه بعثی‌ها نجات داد

از قصه‌ی ما

یک روز صبح من و یکی دیگر از برادران که اهل نجف‌آباد بود، داشتیم باهم قدم می‌زدیم که یکی از سربازان عراقی ما را صدا زد و وقتی به طرفش رفتیم، ما را به طرف مقرّ فرماندهی راهنمایی کرد. به آنجا که رسیدیم، گفت: این محوّطه را باید تمیز کنید. در همین اثنا چشم‌مان به خودکار‌هایی افتاد که روی میزی قرار داشت. با خود فکر کردیم هرچقدر از ما کار بکشند، می‌ارزد؛ به شرط اینکه بتوانیم از این خودکار‌ها برای بچه‌ها به ارمغان ببریم (در آنجا از خودکار استفاده‌های زیادی می‌شد، نظیر نوشتن دعا، تکثیر آیات قرآن، انجام تکالیف درسی و...) پس، بی‌درنگ شروع کردیم به نظافت. از ساعت ۸ صبح تا ظهر مشغول کار بودیم و در این بین من یک خودکار برداشتم و در جوراب پای چپم گذاشتم، غافل از اینکه یکی از سربازان عراقی مرا زیر نظر داشته است. به هر حال، وقتی نظافت تمام شد، ما خوشحال بودیم از اینکه هرکدام توانسته‌ایم خدمتی هرچند ناچیز به بچه‌ها کنیم. اما ناگهان سه سرباز بعثی که در کنار محوطه ایستاده بودند، به من اشاره کردند به نزدشان بروم. در مقابل‌شان که قرار گرفتم، پرسیدند: خودکار کجاست؟