آیت الله سعیدی

از قصه‌ی ما

آیت الله محمد رضا سعیدی ، قبل از شهادتش برای مدت پنج شب از من دعوت کرده بود در مسجدش منبر بروم . در پایان با شوخی به من گفت : « آقا ، چقدر باید به شما تقدیم کنم . » گفتم : « هیچی ، شما آن قدر ارزشمند هستید که دوست دارم در طول سال برایتان منبر بروم و از زیارت شما و استماع سخنان گرمتان بهره مند گردم . » گفت : « نه . برای این پنج شب مایۀ خوبی به شما تقدیم می کنم . دهۀ محرم و ماه مبارک رمضان هم باید بیایید .» گفتم : « هر طور میل شماست . » سپس او کتابی در هشت جلد و با عنوان « روابط سیاسی ایران و انگلیس در قرن نوزدههم » ، نوشتۀ محمود محمود به من هدیه کرد . وقتی کتابها را خواندم چنان کینه ای از استعمار و استعمارگر در قلبم پدید آمد که تا ابد برطرف نمی شود. آیت الله محمد رضا سعیدی ، پس از سالها مبارزه بر ضد مستبدان و استعمارگران ، شربت شهادت نوشید و مرغ جانش ، که تاب تحمل آن همه ظلم و خفقان را نداشت ، به باغ فردوس پر کشید . رژیم طاغوت حتی اجازه نداد در مسجدش مراسم ختم گرفته شود ، به ناچار مردم در خیابان نشستند و آقای شیبانی سخنرانی تندی کرد ، که پس از آن سخنرانی دستگیر شد . شب بعد از شهادت ایشان ، در مسجد دیگری که شیخ ذبیح الله محلاتی پیش نماز آن بود ، مجلسی برگزار شد . جمعیت زیادی آمدند و آقای رسول موسوی منبر خوبی رفت