پدر و پسری که با هم شهید شدند

از قصه‌ی ما

حیدرعلی امانی در یک خانواده‌ مذهبی، در روستایی از توابع مراغه متولد شد. فرزند بزرگ خانواده بود. بعد از فوت پدر، مادرش کلثوم، کار در منزل دیگران را به عهده گرفت و حیدر ده ساله، در مغازه کفاشی، شروع به کار کرد تا دو برادر کوچکترش به تحصیل مشغول شوند.

کار در شهرداری، حاصل وساطت مادر با یکی از زنان با نفوذ شهر بود که بعدها این وساطت به وصلت حیدر با دختر خانواده منجر شد. حاصل این وصلت، شش فرزند بود؛ سه دختر و سه پسر. حیدر در سی سالگی به همراه همسرش کتب دبستانی را خواند تا توانست مدرک سیکل را دریافت کند. به تحصیل فرزندانش اهمیت زیادی می‌داد. این کلام او به گوش همه اهل خانه آشنا بود:«اگر شده کتم را هم می فروشم و شما را به دانشگاه می فرستم.»

او آشنا به مسائل روز و سیاست بود. کسی از اهل خانه حق نداشت صدای اخبار را کم کند. در جریان انقلاب، این شناخت و آگاهی او به اوج خود رسید. با شنیدن اولین ندای انقلاب، بی‌درنگ در صف انقلابیون جای گرفت. حیدر به قامت بلند و صدای مردانه شهره بود و پسرش بهرام به بازوان ابوالفضلی. جای حیدر به خاطر قدش در صف اول تظاهرات سال‌های ۵۶ و ۵۷ بود. حیدرِ آشنا به شب بیداری، شبها‌ کمپ پاسداری به پا کرده بود و به گشت‌زنی و نگهبانی در محلات می‌پرداخت و روزها بدون اطلاع خانواده، در تظاهرات شرکت می‌کرد. ولی پسرانش را از این کار منع می‌کرد و می گفت: «اینها رحم نمی‌کنند. وظیفه شما فقط درس خواندن است. این کشور به مغز بیشتر نیاز دارد تا به فرد». پسرانش مخفیانه در تظاهرات بودند و این پنهان کاری ادامه داشت تا روزی که یکی از پسران، پدر را در صف اول شناسائی کرد. بعد از آن، پدر و پسران، در کنار هم در بطن سیل جمعیت بودند.

ایام شروع جنگ، بهرام سرباز شده بود. حیدر در دوران بازنشستگی، ماشینِ کمپرسی را شریکی خریداری کرد. هر ازچند گاهی با این ماشین، محموله‌های هدایای مردمی را بار می‌زد و به جبهه می‌برد. ماجرای حصر کردستان و نقده و مهاباد توسط دمکرات‌ها که پیش آمد، حیدر، وخامت اوضاع را می‌دید و می‌شنید. چند روزی بود که از بهرام بی‌خبر بود و خبر تنگ تر شدن محاصره، باعث شد عازم منطقه شود.

کسی از آن مهلکه خونین زنده نمانده بود که شرح ماجرا را نقل کند. پدر و پسر در کنار هم شهید شدند. گلوله ای بر سینه‌ی شهید حیدر امانی نشسته بود و پیشانی کبود شهید بهرام امانی، حاکی از آن بود که بازوان ابوالفضلی‌اش در زمان افتادن به کمکش نرسیده بودند.

منبع

حیدر، قهرمان یک قصه‌ی واقعی (10 بهمن 1397)