وصیت در محرّم، شهادت در بهمن

از قصه‌ی ما

«رحیم حامدی شهیر» فرزند «مجیدآقا» متولد هفتم اردیبهشت سال ۱۳۳۹شمسی در تبریز است. پدرش مشهور به «مجیدپَخله چی»، سرایدار مدرسه ایرانشهر (قبل از انقلاب) بود؛ در کنار سرایداری، باقلافروشی کوچکی در مقابل «مسجد غریبلر» هم داشت. مادر رحیم، از بانوان مؤمنه و عاشق سیدالشهدا(ع) بود و مجالس روضه را از دست نمی‌داد. رحیم، هفت‌ساله بود که به «دبستان خیابانی» رفت برای تحصیل. راهنمایی را در مدرسه پناهی خواند. همزمان با تحصیل، کمکی هم به پدر می‌کرد در باغ توت و باقلافروشی. او فوتبالیست قابلی بود و در محله و شهر، شناخته‌شده. پنجشنبه‌ها و جمعه‌ها در میادین خاکی چایکنار، بازی می‌کرد. بازی خوب و تیپ جذابش، طرفدارانی را برایش دست‌وپا کرده بود. چهره‌ای دوست‌داشتنی با موهای بلند و البته متواضع و افتاده. او و به همراه ابراهیم وکیل زاده و جلال زاهدی (هر در جنگ شهید شدند) از بازیکنان تیم کوکاکولا بودند.

شهید رحیم حامدی شهیر

خواهرش می‌گوید: از نوجوانی زیر بار ظلم نمی‌رفت و با منطق و اخلاق، همه را پاسخ می‌داد. قبل از انقلاب که در مدرسه دخترانه درس می‌خواندم و سرایدارش هم ما بودیم عده‌ای جوان نادان، ساعتی قبل از اتمام مدرسه جلوی مدرسه منتظر بودند تا مزاحم دخترها شوند. رحیم، با منطق تعدادی را راضی کرد که مزاحم نوامیس نشوند. عده‌ای هم گوش ندادند و رحیم با آن غیرتش، آن‌ها را ادب کرد و از مدرسه دورشان کرد. از نوجوانی، متعبد بود و متدین. نمازهای جماعت را ترک نمی‌کرد و در اعیاد و مراسم مذهبی مسجد، دستش در کار بود.

پدرش می‌گوید: مدتی برای کار کردن به بندر رفت و چند ماه آنجا کار کرد. ما نگرانش بودیم چون امکان ارتباط تلفنی کم بود. او برای کمک به مخارج خانواده، سختی‌ها را تحمل می‌کرد. پس از مدتی خبردار شدیم که برمی‌گردد به تبریز. خوشحال شده و در ساعت مقرر، به استقبالش رفتم. وقتی به خانه رسیدیم از رحیم پرسیدم: چه آورده‌ای؟ گفت: چیزی آورده‌ام که در دنیا پیدا نمی‌شود! گفتم: واضح بگو که چه آورده‌ای؟ گفت: عکس آیت‌الله خمینی را.نشانم داد. خیلی شاد شدم و به شجاعت رحیم احسنت گفتم و فهمیدم که وارد فاز سیاسی شده. همان عکس را قاب گرفت و پنهان کرد. از همان ایام، رفت‌وآمد مخفیانه به منزل آیت‌الله شهید سید محمدعلی قاضی طباطبایی را شروع کرد. شب‌ها اعلامیه‌های حضرت امام را در تبریز توزیع می‌کرد. یکی از جوانان همیشه در صحنه‌ی مسجد شعبان و مسجد جامع بود.

پدرش می‌گوید: روزی به خانه آمد و گفت بابا از فردا هرروز پنج تومان به من بده کار دارم. گفتم چشم. ولی نگران شدم که این پول را کجا خرج می‌کند. پانزده روز دادم. به من گفت باباجان از فردا ده تومان بده. گفتم چشم. پس از رفتن او، دنبالش راه افتادم تا تعقیبش کنم و ببینم که کجا می‌رود و پول را چگونه خرج می‌کند. دیدم رفت مسجد جامع. سپس برگشت و از سیب‌زمینی فروش جلوی مسجد مقداری نان و سیب‌زمینی داغ خرید و برد داخل مسجد پخش کرد. فهمیدم که دارد برای تظاهرات کننده‌ها، غذا می‌خرد. با خوشحالی برگشتم. بازهم پدرش نقل می‌کند: دوست داشتم رحیم را داماد کنیم لذا یکدست کت‌وشلوار برایش خریدم. وقتی آن لباس‌ها را می‌پوشید مثل یک دسته‌گل می‌شد. روزی کت‌وشلوار را پوشید و بیرون رفت. وقتی برگشت، دیدم لباس‌هایش پاره شده. علت را پرسیدم. گفت: سگ‌ها دنبالم کردند؛ به زمین خوردم و پاره شد. گفتم: من بچه نیستم؛ پسر راستش را بگو. گفت: مجسمه شاه را در میدان ساعت پایین می‌آوردیم که از بالا، داخل حوض آب افتادم. خیلی شجاع و نترس بود. وقتی رییس کلانتری، سرگرد حق‌شناس، که خباثتش در توهین به مسجد در قیام ۲۹ بهمن ۱۳۵۶ثابت شده بود، پرسید برای چه مسجد می‌روی و نماز می‌خوانی؟ پاسخ داد به تو چه! وقتی عازم تظاهرات بود غسل شهادت می‌کرد.

به گفته‌ی پدرش، آن موقع در اکثر خانه‌ها حمام نبود و برای استحمام، به گرمابه عمومی در «تپلی باغ» می‌رفتیم. روزی یکی از اداره‌کنندگان حمام از من پرسید: پسرت رحیم زود زود به حمام می‌آید آیا ازدواج کرده؟! از رحیم، همین سؤال را پرسیدم و پاسخ داد: «برای غسل شهادت می‌روم.» رحیم شب‌ها از طرف آیت‌الله قاضی، برای مستمندان وسایل ضروری می‌برد و برخی مواقع با خودرو ژیان پدرش این کار را می‌کرد. پدرش می‌گوید: ایامی که کمبود نان و نفت به اوج رسیده بود، با رحیم به محلات فقیرنشین می‌رفتیم. روزی رحیم برای خواندن نماز به مسجد رفت. دقایقی بعد سریع مرا صدا کرد که بیا مسجد. رفتم دیدم خانمی است که به معتمدین مسجد می‌گوید: گرسنه‌ایم، نان نداریم بخوریم. رحیم آدرس خانه‌اش را گرفت و شب مقداری وسایل برایش بردیم. متوجه شدیم که آن خانم، با گونی دور یک زمینی دیوار کشیده و همراه فرزندانش آنجا زندگی می‌کند! خیلی ناراحت شدیم. رحیم از آیت‌الله قاضی اجازه گرفت و ماجرا را برایش تعریف کردیم. حاج‌آقا خیلی ناراحت شدند و ۱۸۰تومان پول دادند و آن مکان را برای آنان در باغمیشه خریدیم. خواهرش نقل می‌کند: آن روزها ده سال داشتم ولی کارهای داداشم را تحت نظر داشتم. با چشم خود می‌دیدم مردم جلوی نفت‌فروشی‌ها صف کشیده‌اند و ساعت‌ها در سرما ایستاده و منتظرند تا نوبتشان برسد. روزی دیدم داداشم چند گالن پر از نفت را در گوشه‌ای از حیاط گذاشت و گفت اگر گالن خالی داخل است بیار ببرم. چند گالن خالی دادم و برد و پر کرد. شب بود که متوجه شدم دارد آن‌ها را بیرون می‌برد. گفتم کجا؟ گفت برای خانه‌هایی که پیرمرد و مریض دارند و نتوانسته‌اند نفت تهیه کنند می‌برم. آن شب داداشم نیامد. نگرانش بودیم. فردا حکومت‌نظامی اعلام کردند. آمد. گفتم: چرا ناراحتی؟ گفت عکس بزرگ امام را ببر پنهان کن. الآن صلاح نیست کسی از جای عکس خبردار شود. پرسیدم داداش شب کجا بودی؟ گفت به دستور آیت‌الله قاضی برای محلات آخماقیه و فتح‌آباد نفت و نان برده بودیم... بعد هم سفارش مادرم را کرد که مواظبش باش و نگذار گریه کند. رحیم با مادرش خداحافظی می‌کند و می‌گوید: می‌روم غسل کنم. مادر می‌پرسد چه غسلی؟ با تبسم جواب می‌دهد: غسل شهادت؛ شاید این آخرین دیدارم باشد. مادر ناراحت می‌شود و می‌گوید: اگر بروی شیرم را حلالت نمی‌کنم. تبسم می‌کند و می‌گوید: مادر جان! اسلام نیاز دارد؛ باید بروم و یقین دارم بعد از شهادتم به قبرم خواهی آمد و خواهی گفت که پسرم شیرم را حلالت کردم. دوستانش می‌گفتند که در صف اول تظاهرات حرکت می‌کرد و بیشتر مواظب زنان بود که آسیب نبینند. وقتی تانک‌های ارتش در مقابل مردم صف بستند، رحیم سریع به بالای برجک یکی از تانک‌ها پرید و شروع کرد به الله‌اکبر گفتن. «بیدآبادی»، فرمانده ارتشی‌ها، که قصد درگیری زودرس را نداشت با رحیم صحبت کرد و او را راضی کرد تا پایین بیاید. بعد می‌روند سراغ مجسمه شاه در میدان ساعت. همراه با انقلابیون، مجسمه را به پایین می‌کشند و رحیم عکس بزرگ امام را به‌جای مجسمه نصب می‌کند.

پدر شهید رحیم حامدی شهیر مشهور به «مجید پخله‌چی»

چند روز بعد، مادر رحیم که برای فرزند کوچکش باردار بود، به‌صورت اتفاقی، در بیرون مدرسه متوجه هجوم چند نفر به فرزندش می‌شود. شجاعانه به کمک رحیم می‌رود. یکی از حمله‌کنندگان، لگدی به مادر می‌زند که نقش بر زمین می‌شود. سه ماه بعد از شهادت رحیم، که بچه به دنیا می‌آید، یکی از گوش‌هایش دچار ناشنوایی مادرزادی می‌شود. رحیم روز ۶ بهمن ۱۳۵۷ در حالی پس از غسل شهادت عازم تظاهرات شد که ازدواج کرده بود و نامزدش، چشم‌انتظارش بود. همان روزها که رژیم، مانع ورود امام به کشور شده بود. از خانه بیرون می‌رود و پس از طی مسیری تا میدان ساعت، مأمورین به مردم حمله ور می‌شوند و با تیراندازی، قصد درگیر شدن با مردم را می‌کنند. تعدادی از جوانان غیرتمند، سینه خود را سپر زنان و مردان بی‌دفاع می‌کنند. در این میان، یک از مأمورین، رحیم را هدف قرار می‌دهد و به‌سوی او شلیک می‌کند. رحیم در خونش غلتان می‌شود. با همان خون سرخش، روی دیوار روبروی مقصودیه تبریز می‌نویسد: مرگ بر شاه – درود بر خمینی. بعد، بر زمین می‌افتد. مردم پیکر رحیم را روی دوش گرفته و راهی منزل خمینی آذربایجان، آیت‌الله قاضی طباطبایی می‌شوند. پدر رحیم می‌گوید: آن روز هم مثل همیشه با غسل شهادت به تظاهرات رفت. ظهر، مادرش گفت مجیدآقا پاشو زود بریم دنبال رحیم. گفتم: زن او که بچه نیست، چند ماهه که کارش رفتن به تظاهرات شده. مادرش با ناراحتی گفت: پاشو؛ نگرانم. با اصرارش ماشین ژیان را روشن کردم و از وسط مردم خشمگین حرکت کردیم. مادرش اطراف را نگاه می‌کرد تا شاید پسرش را ببیند و راحت شود. ولی خیلی شلوغ بود. تا اینکه به اول خیابان خاقانی رسیدیم. جوانی، دست‌های به خون آغشته شده‌اش را به همه نشان می‌داد. زنم با دیدن این صحنه دل‌خراش فریاد زد: این خون رحیم است. گفتم: زن این چه حرفیه می‌زنی؟ گفت: به خدا این خون پسرم رحیم است! باورکردنی نبود؛ به راهم ادامه دادم. میدان ساعت را رد کرده بودم که شنیدم می‌گویند «پسر مجید پخله چی تیرخورده...» باورش خیلی سخت بود ولی دوستم، گلچین، نزدم آمد و گفت به قبرستان مارالان برویم که پسر سماورچی هم شهید شده. ما به قبرستان مارالان آمدیم. متوجه شدیم پیکر خونین رحیم را به منزل آیت‌الله قاضی برده‌اند. پس از ساعتی پیکر پسرم را با وانت نیسان آوردند و آقای قاضی هم تشریف آوردند و به ما تسلیت گفته و دلداری دادند. طبق وصیت رحیم، پس از غسل بر پیکرش نماز خواند و با حضور پرشور مردم انقلابی تشییع شد.

مراسم شام غریبان رحیم در مسجد غریبلر، به اجتماع علیه رژیم پهلوی تبدیل گردید و شعارها رنگ سیاسی گرفت. مأموران حکومت که اطراف مسجد را قرق کرده بودند نتوانستند کاری کنند. هر روز مراسمی برای رحیم در محلات دیگر برگزار می‌شد. مراسم‌هایی با حضور پدرش در مهاباد، ارومیه و کندرود برای این شهید عزیز برگزار شد. مادرش هم برای زیارتش به قبرستان مارالان رفت و گفت: پسرم شیرم را حلالت کردم و از تو راضی هستم که در راه اسلام و انقلاب اسلامی از جان و مال و زندگی گذشتی و سربلندم کردی. خدا با امام حسین(ع) محشورت نماید. رحیم در ۱۵آذر ۱۳۵۷، وصیت‌نامه‌اش را می‌نویسد. ادبیات بکار رفته در آن، برای جوانی مثل او در سال‌های قبل از انقلاب بی‌نظیر است. وصیت‌نامه، سرشار از معارف و نکات ارزنده است. بازخوانی این وصیت‌نامه، نشان می‌دهد که مبارزات انقلابی مردم ایران، حرکتی کاملاً اعتقادی و با پشتوانه‌ی معارف دینی بوده و جوانان مبارز، با آگاهی و معرفت، قدم در راه مبارزه با طاغوت گذاشته بودند.

منبع: وصیت در محرّم، شهادت در بهمن