نانوایی

از قصه‌ی ما

یکی از آقایان علمای نجف نقل می کرد: که من یک روز ظهر در جایی کار داشتم، و شاید مهمان بودم، و راه عبورم از نزدیک منزل آقای فشارکی بود. ایشان را در جلوی نانوایی محل در صف کسانی که برای گرفتن نان آمده بودند دیدم. به محل کار و آنجا که مهمان بودم رفتم. یک ساعت، یک ساعت و نیم بعد باز از کنار آن نانوایی عبور کردم. دیدم ایشان به آخر صف رسیده و شنیدم که به نانوا می گفت: چند عدد نان به من بدهید. نانوا جواب داد: بدهی شما زیاد شده و من دیگر نمی توانم به شما نان نسیه بدهم. ایشان هم بدون اینکه روی ترش کند، یا سخنی بگوید با کمال متانت از نانوایی بیرون آمده و بدون نان بسوی خانه حرکت کرد. می گفتند: ایشان هر وقت لازم بود که پیراهن تنش را بشوید، به مدرسه می رفت، و آن را می شست، و به آفتاب می انداخت تا خشک شود، و خود را مثلاً با عبا می پوشانید، و قدم می زد تا لباس خشک شده و بتواند آن را بپوشد. در آن روزگاران ایشان یکی از بزرگترین علما و محققان نجف به شمار می رفت، و شاید صدها شاگرد در درسش شرکت می کردند.