نامه به رزمنده مفقود الاثر

از قصه‌ی ما

نامه اسارت

Scan0025.jpg

اردیبهشت سال 64، توی روستای خطیب، آموزشیار بودم. خطیب روستایی بود، بین پنج تن و التیمور. وقتی به روستای خطیب می رفتم، باید، اولِ جاده ی روستا پیاده می شدم و یک کیلومتری را پیاده می رفتم تا به آبادی برسم. روز اولی که همراهِ آقای محمودی، راهنمای تعلیماتیِ آن سال، به روستا رفتیم، ایشان، ماشین را زیر سایه ی درختی پارک کردند. هنوز از ماشین پیاده نشده بودیم که یک نفر به ماشین نزدیک شد. خانمی که چادری رنگی به سر داشت، جلو آمد و گفت: «از بچه ی من خبر آوردین؟» گفتم: «بچه ی شما چی شده؟» گفت: «یک ساله که بچم مفتوح شده!». زبانش به گفتنِ کلمه ی مفقود، نمی چرخید. گفتم: «نه مادر جان، ما برای سوادآموزی اومدیم». حرف من را قبول نکرد و رفت از آقای محمودی هم همین سؤال را پرسید. ایشان هم، همان جوابِ من را دادند. دست و پایِ زنِ روستایی، سست شد و عقب رفت.

آن روز، هر تعداد ماشینی که به روستا آمد، این خانم رفت و همان سؤال را از آن¬ها پرسید. هر بار هم، ناامید برگشت. نمی دانستم چه بگویم که آرامَش کنم. حرفی برای گفتن نداشتم، جز اینکه از باسوادی و بی سوادی اش بپرسم. رفتم جلو؛ «مادر جان، سواد داری؟» گفت: «نه مادر». گفتم: «اومدم برای کسایی که سواد ندارن، کلاس بذارم. دوست دارین باسواد بشین؟» مکثی کرد و گفت: «میام مادر جان. کجا هست کلاست؟».

محمد دهقان، توی 17 سالگی به جبهه رفته بود. بعد از آخرین باری کهاعزام شده بود، دیگر خبری از او به مادرش نرسیده بود. از همان روز اولی که مادر محمد دهقان را دیدم، کلاس های سوادآموزی را شرکت کرد و یکی از پرتلاش ترین سوادآموزانم شد. 45 ساله بود و غیر از محمد، بچه های دیگری هم داشت که کوچک تر بودند. هم بچه داری می کرد و هم کارِ خانه را انجام می داد. گاوش را هم خودش تیمار می کرد و مغازه اش را هم مدیریت می کرد. صبحِ زود بیدار می شد و همه ی کارهایش را انجام می داد، تا به موقع، به کلاس برسد. بعد از کلاس، توی آفتابِ جلوی مغازه می نشست و مشق هایش را می نوشت. کلاس ها را آمد و رفت، تا بالاخره، دوره ی مقدماتی را تمام کرد. مهرماه بود و به خاطرِ بارانی که آمده بود، هوا خنک تر شده بود. آن روز صبح، وقتی به کلاس رسیدم، مادر محمد آقای دهقان را دیدم که از شادی، توی پوستش نمی گنجید. چشمش که به من افتاد، از جایش بلند شد و خودش را به من رساند. سلام کردم و گفتم: «چی شده خانومی؟» گفت: «به من خوش خبری بدین خانوم» گفتم: «برای چی؟» اشک از چشمانش سرازیر بود و با صورتی خیس، به من نگاه کرد و گفت: «صبح زود، دو تا خانوم اومدن و هر کدوم یه شاخه گل، بهِم دادن و گفتن صلیبِ سرخ، پیِ محمدمو گرفته و اسمش توی اسرا در اومده. گفتن، بعد ازین نامه هایی رو که پسرت برات می نویسه رو، صلیبِ سرخ برای ما میاره و بعد هم، جوابِ شما رو برای پسرت می بریم. به من گفتن، تو مادری. برای مادرایی که چشم انتظار بچه ی مفقود الاثرشوننم دعا کن». از این جا به بعدِ حرف هایش، داشتم همراهِ با او اشک می ریختم. وقتی هر دومان آرام شدیم، گفت: «دوست دارم برا محمد، با خطِ خودم نامه بنویسم. به نظرتون چی بنویسم؟» گفتم: «هر چی که دوست داری». اولین نامه را که می خواست بنویسد، کنارِ من نشست و شروع کرد به نوشتن. کلماتی را که نمی دانست چطوری باید بنویسد، را از من می پرسید. هنوز مانده بود تا دوره تمام شود و نوشتنِ همه ی کلمات را یاد داشته باشد. بالاخره، نامه ی اول را نوشت:

«سلام مادر جان. حالت چطور است؟ نگرانت هستم. من به کلاس نهضت سوادآموزی می روم. معلم مان خانم آتش زبان است. این دست خطِ خودم است. ببخشید اگر بد خط است». 

بعد از آن، همه ی نامه هایش به محمد را خودش نوشت. بدون اینکه از کسی کمک بگیرد. فقط نامه را در آخر، به من نشان می داد تا مطمئن شود که درست نوشته. وقتی محمد، جواب نامه های مادرش را می داد، خودش می خواند و خودش هم دوباره نامه ی جدید می نوشت.پسرش توی یکی از نامه ها، گفته بود که باورش نمی شود، این ها دستخطِ مادرش باشد و باسواد شده باشد. سال 68 ، دیگر من توی روستای خطیب نبودم. توی مینی بوس نشسته بودم. یکی از سوادآموزانم، توی روستای خطیب را دیدم. بعد از احوالپرسی، سراغِ محمد دهقان را ازش گرفتم و گفتم: «آزاد شد، یا هنوز مادرش چش به راهه؟» گفت: «آزاد شده خانوم»

خاطره انتخاب شده از کتاب (معلم حَسابی)، زندگی نامه خانم صدیقه جعفری نیک

منبع

دفتر مطالعات جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی