مهمترین هدف

از قصه‌ی ما

ساعت 9:00 شب بود که شهید شیرودی مرا به گوشه ای برد و گفت : پایخان یکی از فرماندهان بلند پایه سپاه در پشت کوههای بازی دراز زخمی شده و به شدت خونریزی می کند و تنها وسیله ای که می تواند او را نجات دهد، هلیکوپتر است. حاضری با هم به آن منطقه پرواز کنیم؟ گفتم : چرا که نه ، حالا که جان یک همرزم ما در خطر است من با کمال میل حاضرم. به دنبال آن ، به سراغ ستوانیار فرید علیپور و بعد ستوانیار امینی ( خلبان 214) رفت و نظر موافق آنها را هم جلب کرد و آماده ی پرواز شدیم. آن روزها ، دیده بان نیروهای ما ، یک روحانی به نام حاج آقا غفاری بود. او فردی خوش سخن و شاعر بود و هر وقت لب به سخن می گشود، همه را به خود جذب می کرد. او دوره ی دیده بانی هم دیده بود و خیلی دقیق گرا می داد. این بزرگوار همیشه در خطر بود و در طول هفته ، فقط یک بار به پایگاه می آمد و استحمام می کرد و لباسش را می شست یا عوض می کرد و دوباره به مقر دیده بانی خود می رفت. وقتی ما به منطقه نزدیک شدیم، صدای آقای غفاری در رادیو پیچید و او توانست با کمک چراغ قوه، هلیکوپترها را به نقطه ی امنی هدایت کند. هلیکوپتر 214 در آن نقطه نشست و توانستیم آن برادر سپاهی را سوار کرده، به طرف پادگان به پرواز در آییم. عراقی ها که به حضور ما بی پرده بودند، بی هدف به سمت ما شلیک می کردند؛ البته ما با چراغ خاموش پرواز می کردیم و فرصت را از نیروهای عراقی گرفته بودیم.