معجزه سه شهید در زنده کردن مادر

از قصه‌ی ما

معجزه سه شهید در زنده کردن مادر/ ماجرای گردان پالیزوانی‌ها

متوسل شدم به سه شهید خانواده به خصوص مصطفی و خواستم که مادر برگردد، چند دقیقه بعد مادر دست برادرم را گرفت. باورکردنی نبود بعد از 45 دقیقه از فوت، مادر زنده شده باشد.

294176 482.jpg

روی قبر محمد فرد دیگری را دفن کردند

محمود پالیزوانی از روحیات شهید محمد چنین روایت می کند: ما در خانواده همیشه باهم بودیم. محمد بچه نجیبی بود. خیلی کارهایی که برای دیگران عادی بود را انجام نمی داد. مثلا به هیچ وجه سینما نمی رفت. پدر جوری ما را تربیت کرده بود که حتی ازجلوی سینما هم رد نمی شدیم. من تا کلاس ششم اصلا سینما را نمی شناختم.

در سربازی به دژبانی رفت. میدان شهدا پادگان نیروی هوایی نگهبانی می داد تا اینکه ماجرای انقلاب پیش آمد و چهار نفری به تظاهرات می رفتیم. شبی که فردایش محمد شهید شد ما برای شکستن حکومت نظامی بیرون رفته بودیم که گاردی ها حمله کردند. وارد کوچه ای شدیم و زیر یک پژو خوابیدیم، سربازها تا کنار ماشین آمدند طوری که می توانستیم پوتین سربازها را از کنار چرخ ماشین ببینیم. عباس و احمد یک کوچه بالاتر بودند. سربازهای گارد تا همانجا آمدند و وارد کوچه نشدند چون تاریک بود و بیم داشتند حمله شود.

شب به خانه آمدیم و محمد گفت اگر زیر پژو نرفته بودیم جفتمان را کشته بودند. صبح طبق معمول که پیگیری می کردیم کجا تظاهرات است تا برای کمک برویم، تاکسی عباس را سوار شدم چون می دانستم سربازها کاری به تاکسی ندارند، به میدان ها سر زدم تا مردم اگر کمک خواستند کمک کنم. در حین گشت زدن ها بود که اطلاع دادند یکسری ملحفه و پارچه سفید به بیمارستان بازرگانان ببریم. دم بیمارستان که رسیدم احمد را دیدیم. گفتم اینجا چه کار می کنی؟ گفت محمد تیر خورده است. به داخل رفتم دیدم محمد روی زمین کنار مجروح ها افتاده. چون تیر به ریه هایش خورده بود نمی توانست نفس بکشد. او را به اتاق عمل بردند به تنفس مصنوعی که رسید دیدم دیگر نفس نمی کشد. مطمئن شدم که به شهادت رسیده است با این حال پرستار گریه می کرد و تقلا می کرد تا نفسش برگردد ولی محمد تمام کرده بود.

با این ترفندی که مثلا محمد مریض است و باید به بیمارستان دیگری انتقالش بدهیم پیکرش را داخل آمبولانس گذاشتیم و به دستش سرم زدیم و به مسجد محله رفتیم تا مادر برای آخرین بار بتواند او را ببیند. وقتی به بهشت زهرا(س) رسیدیم با اینکه مسئولان بهشت زهرا(س) از سربازان گارد می ترسیدند و اجازه دفن پیکر را ندادند خود مردم برای خاکسپاری اش آمدند. گفتند بگذارید برای فردا ولی مردم نگذاشتند. قبر کندند، محمد را دفن کردند و پدرم هم بالای بشکه ای رفت و صحبت کرد. چند وقت بعد که بر سر مزارش رفتیم، فهمیدیم در قسمتی که محمد دفن شده کسی دیگری را دفن کرده اند.

محمود پالیزوانی در جملات کوتاهی در وصف شهید می گوید: در یک جمله کوتاه می توانم بگویم آنچه خودش می خواست و فکر می کرد، شد. به تکلیفش در هر زمان درست عمل کرد. کسی نبود که به حرف پدر و مادرش گوش نکند. سال 42 من 10 سالم بود. به خاطر دارم فرمانده کلانتری منطقه وقتی از کوچه رد می شد همه خشک می شدند. آن زمان پدرم عکس امام و رساله اش را داشت و به ما گفت در ناودان خانه قایم کنیم. پدر در چنین شرایطی فرزندانش را بزرگ کرد.

محمد، دنیای محبت و عاطفه بود

صدیقه پالیزوانی خواهر شهیدان پالیزوانی که همسرش نیز از شهدای دفاع مقدس است درباره برادرش محمد می گوید: محمد دنیای محبت و عاطفه بود و چون یک خواهر بودم خیلی به من علاقه داشت. یادم هست که یک بار مادر منزل نبود. عید قربان نزدیک بود و پدر یک گوسفند خریده بود. من از اینکه در خانه تنها شدم کمی از گوسفند ترسیدم. وقتی محمد آمد انگار فرشته ای آمده است. وقتی به محمد گفتم من از گوسفند می ترسم خیلی ناراحت شد. دیگر من را تنها نگذاشت تا وقتی مادر به خانه آمد.

من سن کمی داشتم که محمد به شهادت رسید، به خاطر دارم که مرتضی به خانه آمد و گفت محمد تیر خورده است، چند دقیقه بعد پدر وارد شد و گفت می گویند محمد زخمی شده است. من با مادر، خودمان را به بیمارستان بازرگانان رساندیم که آن اتفاق افتاد و نیروی شاهنشاهی با قنداقه تفنگ اول به سینه مادرم زد، مادر که گفت آمده ام تا فرزندم که تیر خورده است را ببینم به او گفت تا یکی از همان گلوله ها را به تو نزدم، برو. بعد هم ما را به بیرون پرت کرد.

محمد به واقع لیاقت شهادت را داشت چون خیلی پاک بود. وقتی فهمیدم به شهادت رسیده است من در عالم بچگی فکر می کردم جنازه را می برند و قرار نیست ما دیگر چیزی ببینیم. تا خود مسجد پشت آمبولانس می دویدیم.

خواهر شهیدان پالیزوانی تنها خواسته خود از شهید محمد را اینطور عنوان می کند: از شهید می خواهیم عاقبت بخیر شویم و در دنیا و آخرت به اهدافی که داریم برسیم.

معجزه سه شهید در زنده کردن مادر

علی اکبر فرزند آخر خانواده پالیزوانی نیز در خاطره ای از معجزه شهدا می گوید: سال 84 مادر زمین خورد و لگنش شکست مجبور شدند او را به اتاق ببرند که زیر عمل سکته مغزی کرد. او را از اتاق عمل که بیرون آوردند، عزیز فوت کرد. 45 دقیقه رویش را پوشاندند و حاج علی شهادتین را زیر گوشش خواند و دیدیم جان از بدن عزیز رفت. آمدند که ایشان را به سردخانه ببرند گفتم اگر هزینه اش را بدهیم می توانیم یک شب مادر را نگه داریم؟ قبول کردند. پزشکش هم که جراح مغز متبحری بود گفت مادر فوت کرده است. به فامیل خبر دادیم که بیایند مادر را ببینند. به سه شهید مخصوصا آقا مصطفی توسل پیدا کردم و گفتم ما هنوز به عزیز احتیاج داریم، خدا شاهد است به اتاق برگشتم مادری که 45 دقیقه مرده بود و رویش پارچه کشیده بودند دست برادرم را گرفت. دکترها آمدند و دستگاه هایی که یک ساعت پیش کنده بودند را وصل کردند. حال مادر که کمی بهتر شد دکتر به او گفت من 70 سال است همه چیز دیده ام تو آنطرف چه دیدی؟

مادر تعریف کرد آنطرف بیابانی بود. رسیدم به منطقه ای که خانه های خرابه ای مشابه خانه های قدیمی قم داشت. در باغی باز شد مصطفی و مرتضی و محمد آمدند من را داخل باغ بردند همه آدم هایی که در باغ بودند سرشان نور بود و صورتشان را نمی دیدم. به مادر گفتند شما باید بروی ما هوای تو را داریم و وقتش به سراغت می آییم.

وی می گوید: اگر قرار باشد خصوصیتی از سه برادر شهیدم را بردارم از محمد عاطفه اش را، از مصطفی ایمانش را و از مرتضی سوادش را بر می دارم، از خصوصیات بارز محمد این بود که خیلی باغیرت و عاطفی بود. هر وقت از پادگان می آمد برایم شکلاتی چیزی می آورد.

کوچکترین فرزند خانواده پالیزوانی درخصوص مدافعان حرم و کاری که امروز آن ها انجام می دهند معتقد است: این شهدا همان شهدای دفاع مقدس هستند که امروز به سن شهادت رسیدند. اینها ریشه همان خانواده های مذهبی هستند.

294177 367.jpg

منابع

ماجرای گردان پالیزوانی‌ها