مبلغ روستایی در کردستان شدم

از قصه‌ی ما

ماه ذیحجه که می‌رسد، کم‌کم طلبه‌ها برای رفتن به تبلیغ آماده می‌شوند. محرم پارسال به یکی از روستاهای شیعه‌نشین کردستان رفتم. سطرهای زیر خاطرات پراکنده‌ای است از آن چند روز

دهه محرم پارسال، تقریبا با حمله رژیم صهیونیستی به غزه برابر بود. شب اول، بسی درباره فلسطین صحبت کردم. کم مانده بود کروکی فلسطین را هم با زغال روی دیوار مسجد برایشان بکشم. یکیشان بدجوری پایه بود که برود غزه!

اصلا کاری به جنبه «انسانی» قضیه ندارم که وظیفه هر انسانی دفاع از انسان مظلوم است، اصلا کاری به جنبه «اسلامی» قضیه ندارم که وظیفه هر مسلمانی دفاع از مسلمان مظلوم است، اگر اسرائیل کار غزه و لبنان را ساخت آیا مثل یک بچه مثبت یهودی می‌نشیند توی خانه‌اش در تل‌آویو «مسافران» تماشا می‌کند؟! فلسطین خط مقدم جنگی است که ما چند خط عقبترش هستیم، خط اول که سقوط کند نوبت به بعدی می‌رسد. «نه غزه،‌ نه لبنان، نه ایران! جانم فدای ایران!»

بعضی از اهالی این روستای محروم و مستضعف و هیچی‌ندار، آنتن ماهواره داشتند! (بابا تکنولوژی!) میزبان ما هم داشت. البته شبکه‌های پاستوریزه‌اش را ذخیره کرده بود. دو سه تا شبکه کردی هم نشانم داد. تام و جری به زبان کردی ندیده بودیم که دیدیم. گفتم: «خطر داره حسن، خطر داره!» برا خودت هیچی، برا بچه‌هات ضرر داره‌ها.

√ از روز اول توی فکر بودم که سراغ بگیرم این روستا شهید دارد یا نه و اگر داشت حتما سری به گلزارش بزنم. ما که عرضه شهید شدن نداریم لااقل یاد شهدا را زنده نگه داریم که «زنده نگه‌داشتن یاد شهدا کمتر از شهادت نیست.» یک روز هوا رو به راه بود. به آقا سلمان گفتم: «برویم سری به اهل قبور بزنیم و از شهید روستا هم التماس فاتحه‌ای داشته باشیم.» (حال کردی جمله عرفانی رو؟!) عصر موقع رفتن، از شانس ما، هوا خیلی سرد شد، خیلی، بیشتر! به یکی از بچه‌ها گفتم: توی این سردی هوا تا الان همه امواتتان از سرما مرده‌اند ما داریم برا چی میریم آخه؟

از نظر سیاسی، مردم روستا طرفدار احمدی‌نژاد بودند. روستایشان آب نداشت، آب شیرین شهری کشیده بودند، تلفن نداشت داشتند می‌کشیدند، گاز نداشت داشتند می‌کشیدند، جاده نداشت ساخته بودند.

√ روستا روی ارتفاع بود، از آنتن موبایل و اینها هم خبری نبود، باید می‌رفتی روی تپه‌ای تا پیامکی بفرستی یا برسد. تلفن هم نبود. دانشجویان فکر کرده‌اند خودشان می‌روند اردوی جهادی، بابا اصلا من رفتم این روستا را کشف کردم. (این نیم‌خط آخر خالی‌بندی بود اساسی)

√ مردم روستا عموما اهل نذر کردن بودند. سلمان نذر داشت که روز عاشورا با پای برهنه عزاداری کند. شب عاشورا هوا خیلی سرد بود، روستایی در ارتفاعات کردستان، آن هم دم زمستان. گفتم: قحطی نذر بود این نذرو کردی؟ صبح که شد، هوا خوب شد، حاج آقا هم ضایع شد.

یکی از شب‌ها، به مناسبتی و برای احترام به بزرگان روستا، نام یکی دو نفر از پیرمردها را هم لابلای بحث آوردم، از ته مجلس پیرمردی که به دیوار تکیه داده بود اشاره می‌کرد: «من!‌ من!» یعنی اسم من را هم ببر! همان بالای منبر روحیه‌ام عوض شد! جوک تصویری! √ سلمان دو تا دختر کوچولو داشت. کوثر دبستانی و کیمیای سه ساله. با کیمیا چند کلمه‌ای کردی صحبت می‌کردم، چون تنها کسی بود که اگر متوجه سوتی‌های کردی صحبت کردنم می‌شد نمی‌توانست جایی لو بدهد! از همین جا ازش تشکر می‌کنم.

√ یک روز قبل اذان ظهر همراه سلمان و وحید (یکی دیگر از اصحابمان که دانشجو بود)، فرصت را غنیمت شمرده و رفتیم بالای یکی از ارتفاعات روستا. نمی‌دانم اسمش اورست بود یا نبود! تپه‌ای بود که می‌شد همه جهان را از آن بالا تماشا کرد، البته اگر وسعت جهان به اندازه یک روستا باشد (اون دهکده جهانی که مک‌لوهان میگه همینه‌ها!‌). آن بالا تکه سنگ بزرگی بود که مردم نیت می‌کردند و سنگریزه‌ای را به آن سنگ بزرگ می‌چسباندند، اگر می‌ماند می‌گفتند حاجت برآورده می‌شود و اگر می‌افتاد می‌گفتند نمی‌شود. گفتم: بابا کوتاه بیایید، این سنگ خاصیت مغناطیسی داره این سنگریزه‌ها هم آهن دارند همین.

چند سال پیش یکی از اهالی شهر دهگلان کردستان که سنی بود پسرش را آورده بود هیئت عزاداری روستای مجاور. آن پسر نوجوان که مریضی سختی داشت در آن هیئت شفا گرفته بود و پدر به رسم ادب، هر سال خود و پسرش در مراسم عزاداری محرم آن روستا شرکت می‌کردند. هر جا جمعی با اخلاص به یاد حسین (ع) جمع شوند،‌ حسین (ع) آنجاست، می‌خواهد کربلا باشد یا در میان جمعی اندک در روستایی دورافتاده در منطقه‌ای سنی‌نشین.