شیخ رجبعلی خیاط

از قصه‌ی ما


چند وقتی بود که بابا حال و روزِ خوبی نداشت… از بعد آن تصادف، دیگر خبری از آن بابای پرشور و پرهیجان نبود… پیش چند دکتر روان‌ شناس و روان‌ پزشک رفتیم، فایده نداشت. همه شان گفتند خودش باید بتواند که با این اتفاقات کم‌ کم کنار بیاید. و فقط گذشتِ زمان است که می تواند حالشان را بهتر کند. در همین روزها یکی از دوستان کتاب خوانم را دیدم. به من چند کتاب خیلی خوب امانت داد که بخوانم. کتاب شیخ رجبعلی خیاط را که خواندم خیلی به دلم نشست و به ذهنم رسید که بابایم هم قبلا این سبک کتاب ها را خیلی دوست داشت. … کتاب را به بابا دادم و با آب و تاب از آن تعریف کردم، گفتم: « باباجون، اگه دوست داشتید این کتاب شیخ رجبعلی خیاط رو بخونید. ماجرای زندگی‌ قشنگی داشته و … »

کتاب را گرفتند و مثل لواشک که آرام آرام آن را می مکند، هر روز کمی از آن را می خواندند کتاب را جای خاصی توی اتاق گذاشته بودند و سفارش می کردند: « کسی اجازه ندارد به آن دست بزند. » برای من جالب درمان پدرم با مطالعه خوب بود