سیمامتکلم

از قصه‌ی ما

در دومین روز از سومین ماه سال 1341 در شهر تبریز متولد شدم. تحصیلات ابتدایی‌ را، با یک‌سال تأخیر در سال 1349، در «دبستان مهرگان»، واقع در خیابان ششگلان شروع کردم. دبستان مهرگان، که تمام خاطرات روزهای اوّل تحصیل را در آن جا گذاشته‌ام، اکنون به مدرسه‌ی «امّ‌البنین» معروف است. سال 1354 برای دوره‌ی راهنمایی در مدرسه‌ی «آسیه» که در آن زمان به آن «منیژه» می‌گفتند ثبت‌نام کردم. مدرسه‌ی «شاهدخت» که بعد از انقلاب به «فاطمیه» تغییر نام یافت، محل تحصیل من در دوره‌ی دبیرستان بود. چند ماه قبل از انقلاب، به مدارس بخش‌نامه‌ای ابلاغ کردند که طبق آن، دانش‌آموزانِ محجبه از حضور در مدرسه محروم بودند. مدیر ما، خانم فروغی نامی بود که کار هر روزه‌اش ایستادن دمِ در مدرسه بود؛ چادر بچه‌ها را می‌گرفت؛ حتی از نمره‌ی انضباط‌شان نیز کم می‌کرد. من و خواهرم که چادری بودیم، نزدیکی مدرسه در یکی از کوچه‌ها چادرهایمان را تا می‌کردیم و در کیف‌مان زیر کتاب‌ها مخفی می‌کردیم؛ بعد از مدرسه دوباره چادرهایمان را در همان کوچه سر می‌کردیم و راهی منزل می‌شدیم. در کلاسِ درس، با سارافون و بدون روسری حاضر بودیم. در سال 1357، که انقلاب شکوهمند اسلامی به وقوع پیوست، من کلاس اوّل دبیرستان را تجربه می‌کردم. بعد از انقلاب مقررات تغییر کرد؛ اوایل اجباری در کار نبود و خیلی‌ها باز هم بدون روسری در کلاس می‌نشستند، امّا بعد از مدّتی رعایت حجاب اجباری شد.

انجمن اسلامی دانش آموزان

اوایل انقلاب، سازمان مجاهدین خلق، فعالانه در خلاف جهت انقلاب برای جذب جوانان طرح‌ریزی می‌کرد؛ اعضای سازمان، حتی عده‌ای از دانش‌آموزان را به منازل‌شان دعوت می‌کردند تا آنها را تحت تاثیر قرار دهند. به نظر می‌آمد که در چنان فضایی، سکوت ضربه‌ای‌ست بر ستون انقلاب. بنابراین گروهی را تشکیل دادیم به نام «انجمن اسلامی دانش‌آموزان»؛ در مدرسه مربی خاصی نبود که مسئولیت این گروه را برعهده بگیرد و دانش‌آموزان به صورت خودجوش در این گروه فعالیت می‌کردند. کاغذهایی را که تمام مطالبش دست‌نوشته‌ی خودمان بود، به دیوارهای مدرسه می‌چسباندیم. در نماز جمعه شرکت می‌کردیم و مباحث مطرح شده در خطبه‌ را روزهای شنبه برای بقیه دانش‌آموزان بازگو می‌کردیم. بعد از مدتی یکی از مربیان مدرسه، رئیس انجمن شد؛ از آن پس برنامه‌های انجمن تحت نظر ایشان پیش می‌رفت.

حضور گروه‌های مختلف سیاسی در محیط مدرسه، فضا را به شدت حساس کرده بود. بحث‌ها و مجادلات فراوانی میان طرفداران گروه‌ها در داخل مدرسه درمی‌گرفت. هرکس برای خودش دفتر و دستکی داشت و دوره می‌گرفت و سعی در یارگیری داشت. یکی از این گروه‌ها، سازمان مجاهدین خلق بود که چند سال بعد، نفاقش آشکار شد.

مباحثه با منافقین

یادم هست که بعد از رحلت آیت‌الله طالقانی، سازمان مجاهدین خلق، که خود را طرفداران ایشان می‌دانست و ایشان را حامی خود، تبلیغ می‌کرد که آیت‌الله بهشتی در قتل ایشان دست داشته و شعاری ساخته بودند با این مضمون که «بهشتی فاشیستی، طالقانی را تو کشتی». در آن مقطع حساس، یکی از کارهای اساسی ما، بحث و مجادله با طرفداران این گروه بود. از هر فرصتی استفاده می‌کردیم تا نگاه انحرافی طرفداران سازمان را به نقد بکشیم.

تشکیل گروه سرود و تئاتر

از برنامه‌های دیگر این انجمن، تشکیل گروه تئاتر و گروه سرود بود. معمولاً موضوع سرودها و تئاترهایی که کار می‌کردیم انقلابی بود؛ مخصوصاً در تئاترها، وقایع مربوط به دوران رژیم شاه را بازی می‌کردیم. دوره ی تحصیلم در دبیرستان، با این گونه فعالیت ها سپری شد.

نهضت سوادآموزی

در سال 61 از دبیرستان فارغ‌التحصیل شدم و یک سال بعد یعنی سال 62 با مدرک دیپلم به استخدام آموزش و پرورش درآمده و در نهضت سوادآموزی آموزشیار شدم؛ همزمان با فعالیت در نهضت، به عنوان مربی پرورشی، همکاری با آموزش و پرورش را نیز شروع کردم. شیفت صبح در «دبیرستان هاشمیه»، واقع در خیابان هفده شهریور تبریز، به عنوان مربّی پرورشی فعّالیت می‌کردم و بعدازظهرها در نهضت بودم. در طول چهار سال خدمت در نهضت، علاوه بر تدریس، در مورد مسائل مذهبی و انقلابی نیز با خانم‌ها بحث و گفتگو داشتیم. آغاز خدمت من در دبیرستان هاشمیه، با سال‌هایی از جنگ مقارن شده بود؛ بنابراین بیشتر فعالیت‌های ما در این مدرسه، متاثر از جنگ و مرتبط با دفاع مقدس بود. در واقع، همه ی کشور معطوف به موضوع دفاع مقدس بود. از برگزاری نمایشگاه عکس دفاع مقدس گرفته تا تشکیل گروه‌های سرود و نمایش و جمع‌آوری کمک برای رزمندگان، با همراهی دانش‌آموزان در مدرسه انجام می‌شد. مثلاً در نمایشگاه عکس دفاع مقدس، که با مشارکت دانش‌آموزان خلاق و فعال مدرسه برپا می‌شد، عکس شهدا و قسمت‌هایی از پیام و وصیت‌نامه‌های شهدا بر روی یونولیت کار می‌شد. سعی می‌کردیم از عکس و وصیت‌نامه‌ی پدران دانش‌آموزان، که توسط منافقین به شهادت رسیده بودند، بیشتر استفاده کنیم تا احساس نزدیکی بیشتری را از سوی دانش آموزان جلب کنیم. یا در گوشه‌ای از نمایشگاه یادمانی برای شهدا در نظر گرفته بودیم که با نصب نوشته‌ای، از بازدیدکنندگان خواسته شده بود تا با وضو وارد شوند و نثار روح شهدا فاتحه‌ای قرائت کنند؛ این قسمت از نمایشگاه برای دانش‌آموزان، مخصوصا آنهایی که فرزند شهید بودند بسیار جالب و خوشایند بود. از مدارس دیگر هم برای بازدید از این نمایشگاه دعوت می‌شد. یکی از کارهای ماندگار و خاطره‌انگیزی که در مدرسه انجام می‌دادیم، جمع‌آوری کمک به جبهه‌ها بود. البته این کار، برکات و ثمرات زیادی داشت. صحنه‌های بسیار زیبایی هم آفریده می‌شد در جریان جمع‌آوری کمک‌ها. مدیر دبیرستان هاشمیه، «خانم یاراَختر» که همسر شهید و بانوی بسیار مؤمن و فعالی بودند، پیشنهاد جمع‌آوری کمک به رزمندگان را مطرح کردند. با پول‌های جمع‌آوری شده از دانش‌آموزانِ داوطلب، آجیل، هویچ، سیب و کاموا ‌خریدیم. آن روزها فکرها و باورها هم به هم نزدیک بود. از مدیر و معاون گرفته تا خود دانش‌آموزان، همه بعد از تعطیلی مدرسه در زیرزمین بزرگِ دبیرستان، چند ساعت اضافه می‌ماندیم و آجیل‌ها را بسته‌بندی می‌کردیم. دانش آموزان هم بسته به نیت‌ها و ادبیات مختلف خود، نامه‌هایی را خطاب به رزمنده‌ها می‌نوشتند و ما داخل بسته‌ها می‌گذاشتیم تا برسد به دست برادران رزمنده‌ در جبهه. گاهی اوقات که یواشکی سراغ نامه‌ها می‌رفتم و بعضی از آنها را می‌خواندم، با دیدن تک‌تکِ واژه‌ها به این باور می‌رسیدم که غیر از خلوص و عشق به رزمندگان و وطن، چیز دیگری نمی‌توانست دانش‌آموزان را وادار به این کار نماید. از نوع نوشته‌ها کاملاً معلوم بود که این بچه‌ها چقدر با جریان دفاع مقدس و خط شهدا همراه و هم‌دل هستند.

به یاد دارم یکی از دانش‌آموزان را که برادرش در جبهه بود و در نامه‌اش آورده بود «ای کاش این بسته به دست برادرم برسد، تا بداند که خواهرش نیز، در پشت جبهه برای کمک به رزمندگان و دفاع از کشور کار می‌کند». در متن یکی از نامه‌ها هم دیدم که نوشته شده بود «برادر رزمنده‌ام! بدان که ما نیز پشت شما ایستاده‌ایم و از شما حمایت می‌کنیم». بیشترشان اسم و آدرس مدرسه را در نامه‌ها قید می‌کردند تا رزمندگان بدانند که در شهر تبریز هم سربازانِ سنگر علم به یاد برادران رزمنده‌شان هستند. شور و حال آن دوره واقعاً وصف ناپذیر است. بچّه‌ها از منزل خودشان، رنده و قابلمه‌های بزرگی می‌آوردند؛ هویچ‌ها و سیب‌های خریده شده را رنده کرده و مربّا آماده می‌کردیم. گاهی اوقات این کارها تا ساعت هفت شب طول می‌کشید؛ اما همه، چنان عاشقانه و مخلصانه دل به کار می‌دادیم که گذر زمان را متوجّه نبودیم. وقتی از دانش‌آموزان می‌خواستیم که به منزل برگردند و پیگیر تکالیف درسی‌شان شوند، در جواب‌‌مان می‌گفتند نیمه‌های شب برای خواندنِ درس وقت هست. خستگی در تن این بچه ها راه نداشت. تا ظروف و قابلمه‌ها را نشسته بودند به منزل برنمی‌گشتند؛ گاهی حتی سر شستن قابلمه‌ها بین بچه‌ها دعوا بود؛ تا یکی آماده می‌شد که بشوید دیگری سر می‌رسید و از دستش می‌گرفت. گاهی می‌بردند در منزل می‌شستند و می‌آوردند. شور و عشق‌شان در سرعت عملِ بالایی که در کارها داشتند، مشهود بود. تمام فعالیتِ بچه‌ها در این چند ساعت تمام نمی‌شد؛ کامواها را به منزل می‌بردند و با کمک مادر و خواهران‌شان برای رزمنده‌ها کلاه و دستکش می‌بافتند. کمک‌های نقدی نیز چنان زیاد بود که قبض‌هایی را که از طرف اداره برایمان می فرستادند در چشم به هم زدنی تمام می‌کردیم و مجبور می‌شدیم چند بسته قبض دیگر از اداره تقاضا کنیم. عده‌ای از خانواده‌ها که وضع مالی خوبی نداشتند از اقلام اضافی خودشان، هرچه که در توان داشتند احسان می‌کردند؛ یادم نمی‌رود، یکی از دانش‌آموزان یک بسته کبریت آورده بود و می‌گفت: به جبهه بفرستید، شاید آنجا به نیاز رزمندگان جواب دهد. و یا دیگری یک جفت دستکش داد و گفت: همین را داشتم، امیدوارم در روزهای سرد به درد برادر رزمنده‌ام بخورد. کمپوت، مواد شوینده، پنبه، دستمال کاغذی، موادغذایی و بسیاری از اقلام دیگر، کمک‌هایی بود که خانواده‌ها توسط فرزندان‌شان می‌فرستادند. ما تمام این کمک‌های نقدی و غیرنقدی را لیست می‌کردیم و به ستاد امداد و پشتیبانی امور تربیتی ناحیه سه می‌فرستادیم. در قسمت پیوست‌ نامه‌مان می‌نوشتیم «سلامتی امام». ستاد نیز در پاسخ زحمات دانش‌آموزان و کادر مدرسه و برای تشکر از بابت کمک‌های جمع شده، برایمان تقدیرنامه می‌فرستاد. برای خواندن ادامه ی این خاطره به لینک https://ganj.info/dialog/1444 مراجعه شود

جستارهای وابسته


منابع

http://parvareshi60.ir