دشمنی که به دوستی تبدیل شد

از قصه‌ی ما

با تنی چند از دوستان ، جلسه ای خصوصی تشکیل داده بودیم و در آن جلسه راجع به مسایل دینی ، بحث و تبادل نظر کرده و نیز برای کارهای خیر و عام المنفعه اعانه جمع می کردیم . این جلسات در ایام غیر تبلیغی و اکثرا در شهرهای شمالی کشور برگزار می شد . از دوستان شهرستانی هم در این جلسه شرکت می کردند . یک بار قرار بود جلسه به مدت پنج – شش روز در بابلسر و در منزل یکی از دوستان برگزار شود . سه تن از رفقای اصفهانی ، با یکی از دوستانشان به سمت بابلسر حرکت می کنند . نفر چهارم میانۀ خوبی با دین و دیانت نداشت و از آنجا که چند سالی در شوروی سابق تحصیل کرده بود ، روحیۀ بی دینی در وی تشدید شده بود . در بین راه به او می گویند : « اکنون که به شمال می رویم ، عمدۀ کارمان شرکت در جلسه ای مذهبی است و خط دهندۀ ما هم فردی روحانی است . » او بی درنگ می گوید که نگهدارید تا من پیاده شوم . اصلا من از روحانی و اینطور جلسات بدم می آید . دوستانش گوش نمی دهند و او را با اکراه می آورند . یک شبانه روزی که با ما بود و گفت و شنود دوستانه ، نماز و عبادات ، گریه و مناجات ما را دید و با بگو بخندهای ما گفت و خندید . او نزد من آمد و از وجود خداوند و الهیات پرسید . گویا نسبت به خدا هم شک داشت . چند جلسه ای با او صحبت کردم که به حالش خیلی سودمند بود . اذعان می کرد که تابه حال از هیچ کس این گونه مطالب مستدل و منطقی و در عین حال دلنشین و عاطفی نشنیده است