داستان یک خانواده

از قصه‌ی ما

زن و مردی در روستای محروم لنگر تربت جام ۳۰ سال قبل صاحب فرزند نمی شدند. پس از مشورت توافق می کنند از بهزیستی بچه ای را به فرزند خواندگی بزرگ کنند. پس از پیگیری‌های زیاد ازطریق بهزیستی مشهد دختری که بازمانده از خانواده ای در جنوب که به احتمال زیاد در بمباران‌های صدام شهید شده اند و به دلیل نداشتن سرپرست به مشهد منتقل شده بود، به این زوج سپرده شد

مرد و زن خوشحال از این موهبت الهی زندگی شأن شیرین شد. که متاسفانه اجل مهلت نداد و بعداز ۵سال، هردو به فاصله یکسال از دنیا می روند ومعصومه ۵ساله به خواهر مرحومه سپرده می شود و حاجی کرمانی و همسرش، معصومه را مثل فرزند خودشان بزرگ می کنند. دختر بزرگ شد و به سن ازدواج رسید او را به جوانی از اهالی روستا شوهردادند. به علت نبود کار در روستا و خشکسالی برای امرار معاش به تهران و سپس قم مهاجرت میکنند. ولی در این بین شوهر معصومه بدلیل محیط نامناسب کاری گرفتار موادمخدر و اعتیاد می شود. [۱]

  1. امیر ذاکری