خنده هميشگي

از قصه‌ی ما

بعد از خیبر، دیگر کسی از فرمانده گردان ها و معاون هاشان باقی نماند بود ؛ یا شهید شده بودند، یا مجروح. با خودم گفتم «بنده ی خدا حاج مهدی. هیچ کس رو نداره. دست تنها مونده.» رفتم دیدنش. فکر می کردم وقتی ببینمش، حسابی تو غمه. از در سنگر فرماندهی رفتم تو. بلند شد. روی سر و صورتش خاک نشسته بود، روی لبش هم خنده ؛ همان خنده ی همیشگی. زبانم نگشت بپرسم «با گردان های بی فرماندهت می خواهی چه کنی؟»