خاطره بوسه آخر

از قصه‌ی ما

سه چهار نفر بچه های اصلی و احمد و معاوناش رو صدا کرد گفت: «همتون برید همدان.» سابقه نداشت که بخواد همه برن و اون بمونه. پرسیدم: «شناسایی منطقه که کامل نشده، وانگهی خودت چی؟» لبخند زنان گفت: «منم چهار روز دیگه می آم.» حلقه زدیم دورش. فهمیدیم که حال همیشگی نیست. گفتیم: «چی شده؟!» گفت: «می خوام به هر کدام شما هدیه ای بدم و دست کرد توی جیباش و هر چی داشت ریخت جلو؛ یه تسبیح، یه انگشتر، یه قرآن جیبی، یه عطر؛ شد سهم سعید صداقتی و سعید یوسفی و عمو هادی و آقا مفرد. من همچنان متعجب مانده بودم. به اصرار همه را راهی کرد. سوار تویوتا شدیم. توی آینه آخرین بار دیدمش؛ تنها ایستاده بود برای بدرقة ما. صورت مرا توی آینه دید؛ با دست اشاره کرد؛ بیا! پیاده شدم. بی هیچ سؤال و کلامی به سمت من آمد و بوسه ای بر صورتم زد و گفت: «سهم تو فراموش شده بود.» حالا هیچی از این دنیا ندارم. برو! نشستیم توی تویوتا. گریه امانمان نداد. چهار روز بعد، درست چهار روز بعد؛ همان شد که گفته بود - راوی: اکبر امیرپور – همرزم (برگرفته از کتاب دلیل) [۱]

  1. اکبر امیر پور