بين خواهران و برادران پاسدار پيماني بسته شد كه پيمان خون بود.

از قصه‌ی ما

بين خواهران و برادران پاسدار پيماني بسته شد كه پيمان خون بود.

96705 153.jpg

اسماعيل تازه شهيد شده بود و پدر و مادرم راضي نمي‌شدند مرا نيز از دست بدهند. از اين رو در مقابل تقاضاي مكرر من براي رفتن به آبادان مقاومت مي‌كردند ولي سرانجام آنها را راضي كردم. آذر ماه 1359 بود و راه ورود به آبادان تنها از طريق آب بود. منتظر شديم تا لنج آمد ولي مسافرين آن زياد بودند. بچه‌هاي سپاه و جهاد اول نمي‌خواستند مرا به همراه خود ببرند اما با هزار التماس قبول كردند.

هوا در لنج بسيار سرد بود و ما هم لباس گرم همراه نداشتيم. با يك لنج ديگر تصادف كرديم، جلو لنج ما شكست و يك نفر هم در آب افتاد. او را نجات داديم و به خير گذشت. ناخداي لنج ما عراقي بود و راه را عوضي آمده بود. قبلاً هم شنيده بوديم كه چند مسافر را تحويل عراقيها داده‌اند.

شب را تا صبح در لنج لرزيديم. صبح كه بيدار شديم ديديم لنج در گل فرو رفته. ناخدا مي‌گفت تا زماني كه آب دريا جزر نكند همين جا مي‌مانيم. آب و غذا جيره‌بندي شد و ما چند نفر به عللي سعي مي‌كرديم اصلاً غذا نخوريم.

برادران سپاه كه نيروهاي كمكي بودند و مي‌بايست به آبادان مي‌رفتند التهاب داشتند. در همين حال ديديم لنجي از نزديك ما رد مي‌شود. ناخدايش را صدا كرديم، نمي‌خواست ما را ببرد ولي با اسلحه كه تهديدش كردند راضي شد.

بين دو لنج پر از گل و لجن بود و ما تا كمر در آن فرو رفتيم تا به داخل لنج ديگر برويم و با آن لنج به آبادان رفتيم.

يكي از برادران سپاه مي‌گفت: شما شيرزنان نشان داديد راهتان، راه زينب است.

و از آن زمان تلاش شبانه‌روزي ما در بيمارستان آبادان آغاز شد. كار 24 ساعته بود و هيچ فرصتي براي خواب و خوراك نداشتيم. هنگامي كه روي صندلي مي‌افتاديم از شدت خستگي بيهوش مي‌شديم. خواهران كه بيش از 20 نفر بودند در يك اطاق با سه پتو بسر مي‌بردند. هر لحظه امكان داشت آبادان سقوط كند. برادران هر كار كردند ما شهر را ترك كنيم نپذيرفتيم. سرانجام بين خواهران و برادران پاسدار پيماني بسته شد كه پيمان خون بود.

گفتيم كه ما مي‌مانيم و هر وقت آبادان اشغال شد، برادران، همه ما را بكشند!

راوی: شهربانو رامهرمزي

منابع

پيمان خون