آقای مهتاب

از قصه‌ی ما

بیوگرافی

«یدالله کبیری» در سال 1330 در میانه به‌دنیاآمده است. با اینکه شاگرد درس‌خوانی بود اما همان کلاسِ اول، به‌خاطر بدخلاقی و سیلیِ معلم، برای همیشه از مدرسه خداحافظی کرد. دَوازده‌ساله بود که یک پای خودش را به‌خاطر زمین‌خوردن و عمل جراحی ازدست داد. با وجود مخالفت‌های خانواده، او همچنان به کارکردن علاقه داشت و اهل یک‌جانشستن نبود. در قهوه‌خانه و شیشه‌بُری و میوه‌فروشی و... مشغول شد تا اینکه «ناصر مهدوی» با انتخاب او به‌عنوان شاگرد مغازۀ عکاسی‌اش، مسیر زندگی او را تغییر داد. «یدالله» از همین دوران با دوربین آشنا شد و از همان آغاز، استعدادش در عکاسی کشف شد. بار اول، طوری روتوش می‌زد که نتیجه‌اش با کار حرفه‌ای‌ها چندان تفاوتی نداشت. او در سال 1346، پس از سه سال شاگردی در مغازۀ «ناصر» از او جدا شد و به تهران رفت. در تهران در عکاسی‌های مختلف ازجمله عکاسی «کارنیک» و «جلوه» و عکاس‌خانۀ پادگان ارتش و... مشغول‌به‌کار شد. هجده‌ساله بود که ازدواج کرد. «کبیری» در سال 1353 بخش زیادی از اجناس خانه‌اش را فروخت تا وسایل لازم برای عکاسی را تهیه کند و به میانه بازگردد. او همان سال، عکاسیِ خودش را به‌عنوان چهارمین مغازۀ عکاسی در میانه باز کرد. روبه‌روی عکاسی او، نمایندۀ روزنامه‌فروشی کیهان قرار داشت و همین همسایگی باعث شد تا پس‌ازمدتی، عکاس-خبرنگار روزنامۀ کیهان شود. «کبیری» در مدت کوتاهی در میانه مشهور شد. اسم عکاسی او، «مهتاب» بود و آن‌زمان، مردم میانه او را با نام «آقای مهتاب» می‌شناختند. روزهای انقلاب از راه رسیدند و «آقای مهتاب» با کوله‌باری از تجربۀ عکاسی، آمادۀ نقش‌آفرینی در انقلاب بود. او سهم زیادی در ثبت وقایع انقلاب در میانه دارد.

چاپ اعلامیه

یک‌بار اعلامیه‌ای را برایم آوردند و گفتند که حاجی می‌گوید آن را به تعدادی که می‌توانی، چاپ کن. من این اعلامیه را آشکارا تکثیر می‌کردم و بهانۀ خوبی برای آن داشتم؛ اعلامیه را به صورت دست‌نوشته بر روی سربرگ مجلس شورای ملی نوشته بودند! با خیال راحت تعداد زیادی از آن را چاپ کردم و به آقای «حججی» تحویل دادم. چندتا از آن‌ها روی دستگاه کپی باقی‌مانده بود. در مغازه بودم که آقای «وفائیان»، به‌همراه تعدادی از نیروهای ساواک به پیش من آمد. گفت که «کبیری» امروز چی چاپ کرده‌ای؟ گفتم که من چیزی چاپ نکرده‌ام. گفت که چرا، تعداد زیادی اعلامیه چاپ کرده‌ای. دوباره کتمان کردم و گفتم که من اعلامیه‌ای چاپ نکرده‌ام. با تحکم گفت که نخیر، تو چاپ کرده‌ای. گفتم آهان! بله، یک نفر نوشته‌ای از مجلس آورده بود و من آن‌ها را چاپ کردم! نمونه‌اش روی دستگاه هست. نمونه‌ها را نشان دادم. گفتم که من سوادی ندارم که بدانم چه مطالبی نوشته‌‌اند. مردم کاغذهایشان را می‌آورند و من هم کپی می‌گیرم! او سرش را تکان داد و گفت: «پدرسوخته، اگر سواد نداری، این کار را نکن. بگو من نمی‌توانم چاپ کنم» گفتم این‌طوری که باید بی‌خیال کارکردن شوم و گرسنه بمانم! آن‌ها کمی خندیدند و گفتند: «کبیری، کمی مواظب باش».