محمود محمدی زاده

از قصه‌ی ما
نسخهٔ تاریخ ‏۶ ژانویهٔ ۲۰۲۱، ساعت ۱۸:۳۱ توسط ابوالفضل بکرای (بحث | مشارکت‌ها)
(تفاوت) → نسخهٔ قدیمی‌تر | نمایش نسخهٔ فعلی (تفاوت) | نسخهٔ جدیدتر ← (تفاوت)

خلاصه زندگی

محمود محمودی زاده متولد 1331 محله سنگ سیاه شیراز می باشد. با توجه به وضعیت اقتصادی ضعیف خانواده (پدر و مادرشان هر دو کار میکردند)در همان کودکی کمک حال والدین میشود. در نوجوانی به شاگردی در مغازه ها و دستفروشی مشغول میشود. حدودا در14 یا 15 سالگی نمازخوان و به جلسه قرآن یکی از اصحاب شهید دستغیب راه پیدا میکند و کم کم اهل حضور در نماز جماعت و خصوصا نمازهای آیت الله دستغیب در مسجد جامع عتیق میشود. در همین مقطع با چند نفر از همکلاسیهای کمونیست خود که در مباحث دینی اختلاف هم داشته اند، شروع به مبارزه علیه رژیم پهلوی میکند و از رادیو بغداد مطالبی را جمع آوری و با نسخه های دستنویس پخش میکنند. در همین تجربه اول شهربانی متوجه موضوع شده و ایشان و دوستانشان بازداشت میشوند. محمدی زاده یک سال و نیم در زندان عادل آباد شیراز زندانی است و با افرادی مانند نعمت الله تقا، رجبعلی طاهری و عبداله بازرگان و افرادی از سایر گروه های مخالف حکومت وقت آشنا میشود. بعد از آزادی از زندان محل کارش میشود دکه ای که در سینما سعدی و در آنجا به فروش روزنامه و نشریه و کتاب و سیگار و تنقلات و به همراه برادرانش مشغول میشود. با توجه به موقعیت دکه و نزدیکی به مسجدالرضا، منزل آقای آیت الله زاده (برادر آیات الله محلاتی) و مدرسه توحید ایشان مرکز توجه میشوند. ایشان در این مقطع در پخش اعلامیه های امام نیز فعال هستند و از طریق دختر آقای آیت الله زاده با رهبران مجاهدین خلق هم آشنا میشود و متوجه میشود که نقشه جذب ایشان را داشته اند که موفق نبوده اند. مامورین هم متوجه اهمیت این دکه شده بودند و یکبار تمام کتابهایشان را جمع آوری میکنند و به شهربانی میبرند ولی متوجه مورد خاصی نشده و آزادشان میکنند. سال 57 ازدواج میکنند و در همان روز در شیراز و در نزدیکی سه راه مصدق تظاهرات و درگیری بوده و همین موضوع باعث تاخیر حضور ایشان در پای سفره عقد میشود. در آن روز شهید فیروزی از شهدای انقلاب شیراز به شهادت میرسند. ایشان در اکثر برنامه های مذهبی و اعتراضاات حضور دارند، به دیدار علمای تبعیدی میروند و افردادی مانند شهید سعید ابوالاحرار روی ایشان اثر زیادی دارند. در زمان ورود امام به ایران با ماشین تویوتای خود(در این مقطع سوژه تمکن مالی دارد) به همراه چند تن از دوستان به تهران میروند. با پیروزی انقلاب دکه ایشان و برادرانشان یکی از مراکز توزیع روزنامه ها و نشریات سیاسی وقت است. همزمان در بسیج مسجدالرضا فعالیت میکند و با توجه به آمادگی جسمانی بالا مورد توجه قرار میگیرد به گونه ای که بعدها متوجه میشود دوستانشان روی آمادگی بدنی ایشان در درگیریهای احتمالی حساب باز کرده اند. در جلسه ای که در مسجد آتشیهای شیراز برگزار میشود و شهید سعید ابوالحرار از اهمیت شهرهای غرب کشور صحبت میکنند و نیرو میخواهند برای کار فرهنگی در این شهرها، از افرادی که در آن جلسه هستند گویا تنها ایشان میپذیرند و به منطقه غرب کشور میروند و فعالیت میکنند. در غرب کشور نقشه قتل ایشان هم توسط برخی عناصر معاند فعال در آن منطقه کشیده میشود که موفق به عملیاتی کردن این نقشه نمیشوند. سال 59 به پیشنهاد محسن پاکیاری عضو سپاه پاسداران میشود و دکه و مغازه ای که حالا در همان حوالی سینما سعدی است بدون چشم داشتی به برادرانش میدهد. در ادامه مسیولیت بسیج شیراز را به عهده میگیرد. به لحاظ تشکیلاتی مهره توانایی بوده اند و در شکل گیری و سازماندهی بسیج نقش مهم و اثرگذار داشته اند و در وقایع مهم آن زمان خصوصا برخورد با مجاهدین ایفای نقش کرده اند. در این مقطع ایشان خواستار حضور در جبهه هستند که بنا به تشخیص فرماندهان به ایشان گفته میشود که شیراز بمانند و به سازماندهی نیروها بپردازند. مدتی بعد به منطقه اعزام میشوند و در تشکیل تیپ امام سجاد و لشکر فجر در کنار فرماندهان هستند و پشتیبانی و تدارکات تیپ امام سجاد و در ادامه پشتیبانی و تدارکات لشکر فچر را به عهده میگیرند. در یکی از عملیاتها مجروح میشوند و به شیراز میآیند به گونه ای که خانم ایشان از دیدن آن صحنه که گمان میکند پای ایشان قطع شده فرزندشان سقط میشود. در سال 66 فرماندهی سپاه شیراز(شهر شیراز) را به عهده میگیرند و تقسیم شیراز به نواحی 5 گانه در زمان ایشان انجام میشود. در بهمن ماه 66 با توجه به احتمال حمله هوایی دشمن و از طرف دیگر اهمیت برگزاری راهپیمایی و جشن 22 بهمن با مسئولیت ایشان و استخاره ای که یکی از علمای مشهد میزنند این جشن ملی برگزار میشود. در ماجرای زلزله رودبار تیمی از سپاه شیراز با مسئولیت ایشان به کمک مردم رودبار میروند. در ادامه به تهران میروند و در یگان صابرین در کنار سردار مهدی معینی و سردار شهید حاج رسول استوار مشغول خدمت میشوند. ایشان در نیروی زمینی سپاه نیز فعالیت میکنند و مسئولیت بازرسی و اطلاعات نیروی زمینی سپاه را به عهده داشته اند. در تمام این سالها ایشان در زندگی شخصی مشکلاتی عدیده داشته اند و خانمشان حاضر به ماندن در تهران نیستند و ایشان مرتب بین شیراز و تهران جابه جا در رفت و آمد بودند. در این سالها ایشان با خانمی مشهدی ازدواج (موقت) میکنند و که خانم جدید ایشان بعد از ده سال به علت سرطان فوت میکنند. سال 1391 بازنشست شده و به شیراز می آیند. وقتی به شیراز میآیند خانه ای قدیمی را در محله سنگ سیاه با وام خریداری و خودشان به بنایی و تعمیرات مشغول میشوند. همزمان وانتی را خریداری کرده و مشغول کار میشوند. در دانشگاه پیام نور ثبت نام میکنند و مشغول به تحصیل میشوند. تولیت امامزاده کوچک نزدیک به منزلشان را که فقط یک اتاق است به عهده میگیرند و عصرهای پنجشتبه در این امامزاده جای صلواتی میدهند. دوستان قدیمی ایشان متوجه میشوند و با کمکهای مالی آنان چای صلواتی پنجشنبه ها به پخت در منزل ایشان تبدیل میشود و همزمان حاج محمود در کنار این امورات با فعالین فرهنگی ارتباط محله ارتباط میگیرند و به مشاوره و فعالیت فرهنگی بین اهالی محل مشغول میشوند . بعدها به کمک دوستان خیر ایشان که اغلب بچه های قدیمی جبهه و جنگ هستند در نزدیکی محل خانه شان خانه ی قدیمی دیگری را خریداری میکنند که نام این خانه بیت الاحسان شده است و علاوه بر پخت پنجشنبه ها گاها جلسات مربوط به کارهای فرهنگی و اجتماعی محله نیز با محوریت ایشان در این مکان برگزار میشود. در همین سالها به پیشنهاد خانم اولشان با یک خانم دیگر که اتفاقا برای مشاوره نزد ایشان آمده، آشنا شده و ازدواج میکنند. هزینه و مخارج خانم اولشان به عهده ایشان است. علاوه بر این موارد آقای محمدیزاده فعالیتهای دیگری را نیز با کمک برخی دوستانشان انجام میدهند که یکیشان گردهمایی رزمندگان قدیم شیراز و برگزاری برنامه هایی این شکلی جهت تالیف قلوب و نزدیکی بچه های قدیم جبهه و جنگ است. حاج محمود در کنار این کارها از یاد خانواده شهدا و جانبازان هم غافل نیست و در حد توان خود به خانواده های ایشان نیز رسیدگی میکند.

منبع: آرشیو دفتر تاریخ شفاهی شیراز