ناشناس

تفاوت میان نسخه‌های «لات مشروب فروشی که جهادگر شد!»

از قصه‌ی ما
۹۹ بایت اضافه‌شده ،  ‏۶ ژانویهٔ ۲۰۲۱، ساعت ۱۴:۴۴
بدون خلاصه ویرایش
 
(۲ نسخه‌ٔ میانی ویرایش‌شده توسط ۲ کاربر نشان داده نشده)
سطر ۲۲: سطر ۲۲:
این دور باطل ادامه داشت  و دست مامورها به من نمی رسید. می دانستتند در هر بده و بستانی برای فروش مشروبات الکلی در شهر کوچک بابلسر پای من در میان است، اما هیچ وقت رد و نشانی از خودم به جا نمی گذاشتم. ولی بالاخره هر چقدرهم زرنگ باشی پلیس یک قدم از تو جلوتر است و یک روز دم به تله می دهی. این موش و گربه بازی ها ادامه داشت تا اینکه '''سال 82 با یک محموله بزرگ دستگیر شدم'''.
این دور باطل ادامه داشت  و دست مامورها به من نمی رسید. می دانستتند در هر بده و بستانی برای فروش مشروبات الکلی در شهر کوچک بابلسر پای من در میان است، اما هیچ وقت رد و نشانی از خودم به جا نمی گذاشتم. ولی بالاخره هر چقدرهم زرنگ باشی پلیس یک قدم از تو جلوتر است و یک روز دم به تله می دهی. این موش و گربه بازی ها ادامه داشت تا اینکه '''سال 82 با یک محموله بزرگ دستگیر شدم'''.


=== حبس موقت و مرور روزهای تلخ===
=== *حبس موقت و مرور روزهای تلخ===
2 ماه بازداشت موقت بودم. دو بارمن را پیش قاضی پرونده بردند.  زیربار نمی رفتم و اعتراف نمی کردم. نام قاضی، '''«حجت الاسلام امین امینی»''' بود. جلسه دوم قاضی گفت من که می دانم این تو هستی که شهر و جوان هایش را آلوده مشروبات الکلی کرده ای. آنقدر اینجا نگهت می دارم که بالاخره اعتراف کنی به همه خراب کاری هات.
2 ماه بازداشت موقت بودم. دو بارمن را پیش قاضی پرونده بردند.  زیربار نمی رفتم و اعتراف نمی کردم. نام قاضی، '''«حجت الاسلام امین امینی»''' بود. جلسه دوم قاضی گفت من که می دانم این تو هستی که شهر و جوان هایش را آلوده مشروبات الکلی کرده ای. آنقدر اینجا نگهت می دارم که بالاخره اعتراف کنی به همه خراب کاری هات.


قرار بود برای بار سوم من را پیش قاضی ببرند. حالم خوب نبود. روزهایی که در بازداشت  بودم خیلی فکر کردم به پرونده سنگین اعمالم. دل هایی که شکسته بودم، آه و نفرین هایی که پشت سرم بود، همه سال های زندگی از جلو چشمم  گذشت. '''من پسر ناخلف پدر و مادرم شده بودم'''. تا قبل از دستگیری، آنها از کسب و کار من چیزی نمی دانستند. فکر می کردند پسرشان یک ماهی فروش است که کمی کله شقی دارد و دعوایی هست. فکرش را نمی کردند که روزگارم از فروش مشروبات الکلی می گذرد. وقتی دست گیر شدم همه چیز رو شد و من روی دیدنشان را نداشتم.
قرار بود برای بار سوم من را پیش قاضی ببرند. حالم خوب نبود. روزهایی که در بازداشت  بودم خیلی فکر کردم به پرونده سنگین اعمالم. دل هایی که شکسته بودم، آه و نفرین هایی که پشت سرم بود، همه سال های زندگی از جلو چشمم  گذشت. '''من پسر ناخلف پدر و مادرم شده بودم'''. تا قبل از دستگیری، آنها از کسب و کار من چیزی نمی دانستند. فکر می کردند پسرشان یک ماهی فروش است که کمی کله شقی دارد و دعوایی هست. فکرش را نمی کردند که روزگارم از فروش مشروبات الکلی می گذرد. وقتی دست گیر شدم همه چیز رو شد و من روی دیدنشان را نداشتم.


=== قسم! ===
=== *قسم! ===
فصل تلخ زندگی «حسین باشی پور» با نگاه پر مهر خدا تمام می شود. قهرمان قصه ما از تاریخ ساز ترین روز زندگی اش می گوید:«دادگاه شروع شد.نشستم روی صندلی. قاضی گفت این جلسه سوم هست. می دانی حکم تو چی هست؟ می دانی چند سال باید آب خنک بخوری؟ چرا اعتراف نمی کنی و نمی گی بار مشروبات الکلی را از کدام واسطه ها می گیری؟ تا اینجای دادگاه ساکت بودم و فقط به قاضی نگاه می کردم. انگار یک قفل سنگین به زبانم بسته بودند و زبان در دهانم نمی چرخید. قاضی دوباره نگاهم کرد و این بار با لحنی همراه با عصبانیت دوباره سوالش را تکرار کرد.
فصل تلخ زندگی «حسین باشی پور» با نگاه پر مهر خدا تمام می شود. قهرمان قصه ما از تاریخ ساز ترین روز زندگی اش می گوید:«دادگاه شروع شد.نشستم روی صندلی. قاضی گفت این جلسه سوم هست. می دانی حکم تو چی هست؟ می دانی چند سال باید آب خنک بخوری؟ چرا اعتراف نمی کنی و نمی گی بار مشروبات الکلی را از کدام واسطه ها می گیری؟ تا اینجای دادگاه ساکت بودم و فقط به قاضی نگاه می کردم. انگار یک قفل سنگین به زبانم بسته بودند و زبان در دهانم نمی چرخید. قاضی دوباره نگاهم کرد و این بار با لحنی همراه با عصبانیت دوباره سوالش را تکرار کرد.


سطر ۳۴: سطر ۳۴:
قاضی امینی همین طور مرا نگاه می کرد. حرفم  تمام شد، اما چشم انداخته بود در چشمان من و سکوت. بعد از سکوتی طولانی گفت '''می دانی دست روی چه کتابی گذاشتی؟ این دفتر حساب و کتاب بازار ماهی ات نیست ها. دست روی قرآن گذاشتی.''' باز هم سکوتی سی ثانیه ای کرد و گفت ته وجودت از اعتقاداتت هنوز آنقدری باقی مانده که معنی قسم به قرآن را بفهمی؟ گفتم حاج آقا من یک روز سینه زن امام حسین(ع) بودم و هستم. من هیات می رفتم. در دامن مادر مومنه بزرگ شدم. ولی لغزیدم. از من بگذر.
قاضی امینی همین طور مرا نگاه می کرد. حرفم  تمام شد، اما چشم انداخته بود در چشمان من و سکوت. بعد از سکوتی طولانی گفت '''می دانی دست روی چه کتابی گذاشتی؟ این دفتر حساب و کتاب بازار ماهی ات نیست ها. دست روی قرآن گذاشتی.''' باز هم سکوتی سی ثانیه ای کرد و گفت ته وجودت از اعتقاداتت هنوز آنقدری باقی مانده که معنی قسم به قرآن را بفهمی؟ گفتم حاج آقا من یک روز سینه زن امام حسین(ع) بودم و هستم. من هیات می رفتم. در دامن مادر مومنه بزرگ شدم. ولی لغزیدم. از من بگذر.


=== حکم نجات بخش قاضی و آغازی دوباره ===
=== *حکم نجات بخش قاضی و آغازی دوباره ===
می گویند آنچه از دل برآید  لاجرم بر دل نشیند، قاضی طلب بخشش و قول متهم برای آغازی دوباره را باور کرد. باشی پور روایت را ادامه می دهد:« سال 82 مثل حالا نبود که قاضی ها تا حدودی اختیارعمل داشته باشند برای صدور حکم جایگزین حبس در خصوص پرونده های خاص، باورم نمی شد این روحانی بزرگوار حرفم و قسمم را باورکرده باشد. حاج آقا امینی حکم حبس تعزیزی من را به حبس تعلیقی تغییر داد.صدایم کرد و گفت آقای باشی پور من به قسمت اعتماد کردم و حکمت را تغییر دادم. مرا از اعتمادم  پیشمان نکن. هنوز اول راهی. برو نان حلال ببر سر سفره زن و بچه ات.گفتم حاج آقا من قول دادم. قسم خوردم. شما هم دعایم کنید.
می گویند آنچه از دل برآید  لاجرم بر دل نشیند، قاضی طلب بخشش و قول متهم برای آغازی دوباره را باور کرد. باشی پور روایت را ادامه می دهد:« سال 82 مثل حالا نبود که قاضی ها تا حدودی اختیارعمل داشته باشند برای صدور حکم جایگزین حبس در خصوص پرونده های خاص، باورم نمی شد این روحانی بزرگوار حرفم و قسمم را باورکرده باشد. حاج آقا امینی حکم حبس تعزیزی من را به حبس تعلیقی تغییر داد.صدایم کرد و گفت آقای باشی پور من به قسمت اعتماد کردم و حکمت را تغییر دادم. مرا از اعتمادم  پیشمان نکن. هنوز اول راهی. برو نان حلال ببر سر سفره زن و بچه ات.گفتم حاج آقا من قول دادم. قسم خوردم. شما هم دعایم کنید.


سطر ۴۵: سطر ۴۵:
زندگی سخت می گذشت. '''چند بار در مرز لغزش دوباره قرار گرفتم. برای خودم تبصره و ماده درست می کردم که  قسمم را توجیه کنم ولی لحظه آخر نگاه قاضی امینی و صدایش در گوشم می پیچید که گفت مرد باش پای قول و قسمت بمان!''' یک شب دلم شکسته بود از واکنش اطرافیان و گفتم آخدا! کمکم کن. تو به دل قاضی انداختی قسمم را باور کند چون تو باورم کردی، توبه ام را پذیرفتی. حالا هم دستم را بگیر. هیات جواد الائمه بابلسر هم پاتوق من شده بود. '''آن سال ها با دل شکسته به هیات می رفتم و عشق و ارادتی که از بچگی به اهل بیت داشتم رنگ و بوی دیگری گرفته بود.''' هیاتی ها هم می دانستند من که بودم و چه بودم.
زندگی سخت می گذشت. '''چند بار در مرز لغزش دوباره قرار گرفتم. برای خودم تبصره و ماده درست می کردم که  قسمم را توجیه کنم ولی لحظه آخر نگاه قاضی امینی و صدایش در گوشم می پیچید که گفت مرد باش پای قول و قسمت بمان!''' یک شب دلم شکسته بود از واکنش اطرافیان و گفتم آخدا! کمکم کن. تو به دل قاضی انداختی قسمم را باور کند چون تو باورم کردی، توبه ام را پذیرفتی. حالا هم دستم را بگیر. هیات جواد الائمه بابلسر هم پاتوق من شده بود. '''آن سال ها با دل شکسته به هیات می رفتم و عشق و ارادتی که از بچگی به اهل بیت داشتم رنگ و بوی دیگری گرفته بود.''' هیاتی ها هم می دانستند من که بودم و چه بودم.


=== عزت و ذلت دست خداست ===
=== *عزت و ذلت دست خداست ===
خدا کمکم کرد. به من عزت و آبرو داد. شبانه روز تلاش کردم. شغل و کسب و کارم رونق گرفت. درآمدم برکت داشت. برایم می ماند برخلاف قبل که پول برایم ماندنی نبود و نیامده می رفت. بعد از یکی دو سال وارد کار ساخت و ساز شدم. یک خانه تبدیل شد به دوخانه، سه خانه. شدم یکی از بزرگ ترین بساز و بفروش های بابلسر اما می دانستم این برکت، هدیه خدا بود.»
خدا کمکم کرد. به من عزت و آبرو داد. شبانه روز تلاش کردم. شغل و کسب و کارم رونق گرفت. درآمدم برکت داشت. برایم می ماند برخلاف قبل که پول برایم ماندنی نبود و نیامده می رفت. بعد از یکی دو سال وارد کار ساخت و ساز شدم. یک خانه تبدیل شد به دوخانه، سه خانه. شدم یکی از بزرگ ترین بساز و بفروش های بابلسر اما می دانستم این برکت، هدیه خدا بود.»


سطر ۶۰: سطر ۶۰:
حاج آقا با شنیدن این خبر گل از گلش می شکفد و می گوید:«من از آن سال تا امروز صدها پرونده را قضاوت کردم اما این یکی را خوب یادم هست. '''من بابت حکمی که برای ایشان صادر کردم تاوان دادم و حرف زیاد شنیدم. واکنش های منفی به این حکم زیاد بود.''' من وقتی نگاه در چشم متهم می کردم و ندامت واقعی را در چشمانش می دیدم بسته به شرایط  از احکام جایگزین حبس استفاده می کردم. از سال ها قبل تا امروز.  چه حالا اتفاقی افتاده که شما بعد از این همه سال من را پیدا کردید وبرای این پرونده خاص سراغم آمدید؟»
حاج آقا با شنیدن این خبر گل از گلش می شکفد و می گوید:«من از آن سال تا امروز صدها پرونده را قضاوت کردم اما این یکی را خوب یادم هست. '''من بابت حکمی که برای ایشان صادر کردم تاوان دادم و حرف زیاد شنیدم. واکنش های منفی به این حکم زیاد بود.''' من وقتی نگاه در چشم متهم می کردم و ندامت واقعی را در چشمانش می دیدم بسته به شرایط  از احکام جایگزین حبس استفاده می کردم. از سال ها قبل تا امروز.  چه حالا اتفاقی افتاده که شما بعد از این همه سال من را پیدا کردید وبرای این پرونده خاص سراغم آمدید؟»


=== وقتی قاضی آرزو می کند سرباز شود ===
=== *وقتی قاضی آرزو می کند سرباز شود ===
می گویم:« اگر بدانید حسین باشی پوری که در جلسه دادگاه، قرآن را واسطه بین خودش و شما کرد و قسم خورد توبه کند،حالا یکی از خیران بزرگ مازندران شده، معتمد و امین آدم های از همه جا رانده و مانده، چشم امید سالمندان آسایشگاه سرخروی فریدون کنار، یکی از هیاتی های پرو پاقرص بابلسر و یک جهادگر تمام عیار روزهای کرونایی؛ چه می کنید؟ »
می گویم:« اگر بدانید حسین باشی پوری که در جلسه دادگاه، قرآن را واسطه بین خودش و شما کرد و قسم خورد توبه کند،حالا یکی از خیران بزرگ مازندران شده، معتمد و امین آدم های از همه جا رانده و مانده، چشم امید سالمندان آسایشگاه سرخروی فریدون کنار، یکی از هیاتی های پرو پاقرص بابلسر و یک جهادگر تمام عیار روزهای کرونایی؛ چه می کنید؟ »


سطر ۸۶: سطر ۸۶:
[[رده:قاضی]]
[[رده:قاضی]]
[[رده:عمل به احکام الهی]]
[[رده:عمل به احکام الهی]]
[[رده:مازندران]]
[[رده:عناصر]]
[[رده:وقایع]]
[[رده:مراکز]]