ناشناس

تفاوت میان نسخه‌های «بحث:صفحهٔ اصلی»

از قصه‌ی ما
هیچ تغییری در اندازه به وجود نیامده‌ است. ،  ‏۷ دسامبر ۲۰۲۰، ساعت ۱۳:۵۱
جز
سطر ۳۶: سطر ۳۶:
== شهید مدافع حرم مهدی طهماسبی ==
== شهید مدافع حرم مهدی طهماسبی ==


نامش مهدی گذاشته شد چون نظرکرده مولایش حضرت مهدی(عج) بود .مثل خیلی از بچه ها در دوران کودکی و نوجوانی شر و شور خاص خودش را داشت و از طرفی هم علاقه خاصی به شغل پدرش داشت تا جائی که گاهی پدر را مجبور می کرد او را هم به همراه خود به محل کارش ببرد. به فوتبال علاقه خاصی داشت و از اون استقلالی‌های دو آتیشه بود و این عشق تا جائی بود که توانسته بود مدرک داوری فوتبال را هم بگیرد و چندین مسابقه رو هم داوری کند. زمینه‌ای که از حرفه پدر داشت او را مصمم کرده بود که خود نیز آن را تجربه کند و همین عزم باعث شد از طریق کنکور در دانشگاه امام حسین(ع) سپاه پذیرقته شود و از همین جا بود که زندگی مهدی مسیر خاصی به خود گرفت. کمی که در دانشگاه پا گیر شد و دستش تو جیب خودش بود خانواده پیشنهاد ازدواج به او دادند و با دختر یکی از همکاران پدرخود و موافقت خانواده دختر، با فاطمه خانم صالحی ازدواج کردد و از آنجا که محل کار آقا مهدی قم بود راهی این شهر شدند و زندگی مشترک خود را در انجا شروع کردند. زندگی با تمام فراز و نشیب هایش در حال سپری بود و بعد از گذشت چند سال ابتدا آقا امیرمهدی به این جمع دو نفره اضافه شد و بعد مدتی هم حسین آقا، تا اینکه خبری کل جهان رو شوکه کرد و حامل آن بود که  گروههای تروریستی به کشور سوریه حمله کرده‌اند و قصد تخریب قبور حرم حضرت زینب(س) و حضرت رقیه (س) رو دارند و این برای آقا مهدی قابل باور نبود که بخواهد زنده باشد و شاهد چنین اتفاقی، از این رو با توجه به تخصصی که داشت به صورت داوطلبانه  راهی سوریه شد و  به عنوان مربی تخریب شروع به آموزش نیروهای تحت امر خودش کرد تا دمار از روزگار این تکفیری های ملعون در بیاورند و در سفر دوم در منطقه القراصی شمال حلب بر اثر اصابت موشک بدنش سوخت و به شهادت رسید و به جمع یاران مولایش حضرت مهدی(عج) پیوست و زندگی اش در پلاک سوخته ای که از او به یادگار ماند تبدیل به رازی شد و نامش شد راز پلاک سوخته.
نامش مهدی گذاشته شد چون نظرکرده مولایش حضرت مهدی(عج) بود .مثل خیلی از بچه ها در دوران کودکی و نوجوانی شر و شور خاص خودش را داشت و از طرفی هم علاقه خاصی به شغل پدرش داشت تا جائی که گاهی پدر را مجبور می کرد او را هم به همراه خود به محل کارش ببرد. به فوتبال علاقه خاصی داشت و از اون استقلالی‌های دو آتیشه بود و این عشق تا جائی بود که توانسته بود مدرک داوری فوتبال را هم بگیرد و چندین مسابقه رو هم داوری کند. زمینه‌ای که از حرفه پدر داشت او را مصمم کرده بود که خود نیز آن را تجربه کند و همین عزم باعث شد از طریق کنکور در دانشگاه امام حسین(ع) سپاه پذیرفته شود و از همین جا بود که زندگی مهدی مسیر خاصی به خود گرفت. کمی که در دانشگاه پا گیر شد و دستش تو جیب خودش بود خانواده پیشنهاد ازدواج به او دادند و با دختر یکی از همکاران پدرخود و موافقت خانواده دختر، با فاطمه خانم صالحی ازدواج کردد و از آنجا که محل کار آقا مهدی قم بود راهی این شهر شدند و زندگی مشترک خود را در انجا شروع کردند. زندگی با تمام فراز و نشیب هایش در حال سپری بود و بعد از گذشت چند سال ابتدا آقا امیرمهدی به این جمع دو نفره اضافه شد و بعد مدتی هم حسین آقا، تا اینکه خبری کل جهان رو شوکه کرد و حامل آن بود که  گروههای تروریستی به کشور سوریه حمله کرده‌اند و قصد تخریب قبور حرم حضرت زینب(س) و حضرت رقیه (س) رو دارند و این برای آقا مهدی قابل باور نبود که بخواهد زنده باشد و شاهد چنین اتفاقی، از این رو با توجه به تخصصی که داشت به صورت داوطلبانه  راهی سوریه شد و  به عنوان مربی تخریب شروع به آموزش نیروهای تحت امر خودش کرد تا دمار از روزگار این تکفیری های ملعون در بیاورند و در سفر دوم در منطقه القراصی شمال حلب بر اثر اصابت موشک بدنش سوخت و به شهادت رسید و به جمع یاران مولایش حضرت مهدی(عج) پیوست و زندگی اش در پلاک سوخته ای که از او به یادگار ماند تبدیل به رازی شد و نامش شد راز پلاک سوخته.