از چاقوکشی تا لباس بسیجی!

از قصه‌ی ما

توی تابستون دو سال قبل تازه فرمانده پایگاه شده بودم و ارتباط کمی با اهالی داشتم یکی از اهالی زنگ زد که بیا خونه. منم تازه از سرکار رسیده بودم گفتم چی شده گفت حامد پسر 11 یا 12 ساله ش چاقو کشیده به روی من! خلاصه دستبند رو برداشتم با لباس شخصی با موتورم رفتم در خونه طرف یه مرد نزدیک 60 ساله با دخترش که حدوداً 12 یا 13 ساله بود تو حیاط بودن گفتم حامد کجاست گفت رفته تو خونه و درب رو بسته مادرش رو هم زندانی کرده دیدم رفته تو خونه درب رو بسته داره گریه میکنه و هر چی میگن درو باز کن باز نمیکنه لای درب کمی باز بود باهاش کمی صحبت کردم میترسید و اعتماد نمیکرد. حنم رو عوض کردم و نرم تر چیزایی گفتم. گفتم نمیدونم مشکل ت چیه بریم صحبت میکنیم و راه حل پیدا میکنیم. میترسید ولی ناچاراً قبول کرد. سوار موتور کردمش و راه افتادیم بعدها میگفت فک میکردم داری منو میبری کلانتری آماده بودم بپرم پایین. منم برعکس بردم ش یه آبمیوه فروشی و یک معجون یا شیرموز سفارش دادم و با هم نشستیم و به حرفاش گوش دادم بعد کم کم جذب بسیج کردم ش و تا یکسال تقریباً خوب بود، بعد از اون که اصلاً چاقو نکشید و تازه بعد از یکشال یک چالش مهم و بزرگ داشت که باز وساطتت کردم و صحبت کردم و الان لباس بسیج پدرش براش خریده. [۱]

  1. قاسم جیم آبادی