"به نام خدا، محمد بروجردی‌ام، مصاحبه نمی‌کنم"

از قصه‌ی ما

"به نام خدا، محمد بروجردی‌ام، مصاحبه نمی‌کنم" کتابی از خاطرات قدرت‌الله شهبازی راننده تیپ ویژه شهدا است که مدتی با شهیدان محمد بروجردی، محمود کاوه، علی قُمی و محمدعلی گنجی‌زاده در جبهه‌های نبرد همنشین و همصحبت بوده است.

شهید محمد بروجردی

قدرت‌الله شهبازی وقتی مردی کوتاه قد، با سبیل های زرد شده با دلی پر از خاطره و خون از زندگی با محمد بروجردی می گفت که مسیح کردستان لقب گرفته بود، وقتی از صدای دلربای علی قُمی دم زد، از مردانگی کاوه تعریف کرد و یا از گرسنگی گنجی زاده؛ احساس کردم که فاصله ها برداشته شده و انگار خودم با مسیح در جنگل های آلواتان شانه به شانه راه می رویم.

این مرد لاغر اندام سیه چرده، راننده قدیمی تیپ ویژه شهدا، قدرت الله شهبازی است که در بسیاری از ساعت ها با این بزرگان همنشین و همصحبت بوده و کارهای معمولی تا لحظه شهادت این بزرگان را به چشم دیده و معنویتشان را با گوشت و پوست و استخوان لمس کرده است. او به این اسامی بزرگ همان قدر علاقه‌مند است که به بچه‌ها و خانواده‌اش و چه بسا بیشتر!

نحوه بیان خاطرات

شهبازی علاوه بر این تجارب ناب، صداقتی در ترسیم حوادث شخصی و پیرامونی دارد که بی بدیل و گرانبهاست. او متولد ۲۹ آبان ۱۳۳۳ در شهر نهاوند و حوادث را بدون ترس از قضاوت دیگران کاملا عریان بیان می کند:

من برادر بروجردی را نشان خبرنگارها دادم و گفتم: حاجی فرمانده قرارگاه است.

این ها دوربینشان را آماده کردند و جلو رفتند.

- سلام ما از صدا و سیمای مرکز ارومیه آمده ایم و می خواهیم با فرمانده قرارگاه مصاحبه کنیم.

برادر بروجردی گفت:

- به نام خدا، من محمد بروجردی ام و مصاحبه نمی کنم. هرکسی می خواد با فرمانده مصاحبه کنه، بره داخل جنگل، محمود کاوه و نیروهای اصلی داخل جنگل در حال نبردند، خدا نگهدار.

آه از نهاد خبرنگارها درآمد، با اخم و تَخم گفتند:

- آقا چرا مصاحبه نمی کنی؟

- چون در حد مصاحبه نیستم!

من که با این عزیزان مدتی نشست و برخاست کرده بودم، همین حالا هم حیرت می‌کنم از کارهای حاج محمد بروجردی، چه برسد به این خبرنگارها که او را ندیده بودند.

این دو خبرنگار با جناب سروان مصاحبه‌ای انجام دادند و من هم کنار جناب سروان ایستادم و برای دوربین لبخند زدم، همان شب هم تلویزیون گویا پخشمان کرده بود.

به هر حال رفتند و پشت سرشان را نگاه نکردند و اگر هم نگاه کردند، من ندیدم.

وقتی جنگل های آلواتان در طول یک ماه آزاد شد، فرمانده کل سپاه به منطقه آمد و در مصاحبه ی مستقیم تلویزیونی گفت:

- پاکسازی و آزادسازی محور پیرانشهر به سردشت و جنگل های آلواتان تا این لحظه از نظر استراتژیکی و نظامی از آزادسازی خرمشهر برای ما مهمتر بود.

پاکسازی که تمام شد بچه ها از شدت خوشحالی تیر هوایی شلیک می کردند و تکبیر می گفتند.

یک رودخانه‌ی عریض و طویلی از وسط جنگل رد می‌شد. بچه‌ها کنار این رودخانه شلوغ کاری می‌کردند. یک عده آن طرف ‌رودخانه ایستاده بودند و یک عده این طرف و دیدم آب یک جسد از نیروهای کومله را به سمت ما می‌آورد.

بچه ها گفتند که با یک شاخه جسد را بگیریم و بگذاریمش برای معاوضه محمود کاوه انگار که سیمرغ را آتش زده باشیم از زمین سبز شد یا از آسمان افتاد و داد کشید:

- کسی به جسد دست نزنه

- آخه چرا؟ جسد کومله است برای معاوضه!

کاوه به جسد خیره شد و گفت:

- بله می دانم جسد کومله است، اما دست نزنید.

- از رودخانه فاصله بگیرید

- بخوابید روی زمین

همه دراز کشیدیم روی زمین، بی چون و چرا، گردن هایمان را کج کردیم و کاوه را می پاییدیم.

او خم شد و سرنیزه یکی از بچه ها را از کمرش جدا کرد و به سر یک چوب بلند فرو کرد. آرام آرام به سمت آب رفت و چوب را فرو کرد به وسط جنازه در حال حرکت.

بووووم! زمین و زمان و جنگل لرزید، جنازه به خاطر انفجار هزار تکه شد و لخته و گوشت بود که روی سرمان می بارید ... .

این کتاب با ۲۸ فصل و ۴۱۲ صفحه در شمار یکی از طرح های تاریخ شفاهی حوزه هنری همدان محسوب می شود که به قلم سید میثم موسویان نگارش شده و توسط انتشارات سوره مهر منتشر شده است.

منابع

مصاحبه نمی‌کنم