رستم و اشکبوس

از قصه‌ی ما
نسخهٔ تاریخ ‏۸ ژوئیهٔ ۲۰۲۲، ساعت ۰۰:۵۴ توسط Root (بحث | مشارکت‌ها) (صفحه‌ای تازه حاوی «پس از مرگ فرود و شکست‌های پی در پی سپاه ایران از سپاه توران که در پایان منجر به محاصره ایرانیان در کوه هماون گردید، ناچار شدند رستم را به یاری در میدان نبرد فرابخوانند. با ورود رستم به میدان نبرد و گفته‌های امیدوار کننده او با نیروهای خودی و حر...» ایجاد کرد)
(تفاوت) → نسخهٔ قدیمی‌تر | نمایش نسخهٔ فعلی (تفاوت) | نسخهٔ جدیدتر ← (تفاوت)

پس از مرگ فرود و شکست‌های پی در پی سپاه ایران از سپاه توران که در پایان منجر به محاصره ایرانیان در کوه هماون گردید، ناچار شدند رستم را به یاری در میدان نبرد فرابخوانند. با ورود رستم به میدان نبرد و گفته‌های امیدوار کننده او با نیروهای خودی و حرکت‌های روانی او با اشکبوس و کاموس و چنگش، در نبردهای تن به تن، نوار پیروزی‌های تورانیان در دامان کوه هماون پاره شد و سرآغاز پیروزی‌هایی برای ایرانیان گردید و پایانش شکست و نابودی دشمن بود که منجر به کشته شدن افراسیاب فرمانروای مقتدر توران زمین گردید.

گودرز و دیگر سران ایران به پیشباز رستم رفتند و با غم و اشک برای کشتگان شهید مانند بهرام در میدان نبرد، با امید به فردا سپاه دشمن را برای رستم این‌گونه بیان کردند: «از چین، هند، سقلاب و روم بجز ویرانه باقی نمانده است.» رستم ایرانیان را دلداری می‌دهد و مانند همیشه آنها را به یاری خداوند یکتا امیدوار می‌کند و برای آنها از خستگی خود و اسبش رخش نامور سخن می‌گوید. از آنها می‌خواهد آن روز را شکیبایی کنند تا خستگی از تن خودش و اسبش بیرون رود. سپس رستم و همراهانش جهت رفع خستگی، شب را به استراحت می‌پردازند تا فردا چه پیش آید و خود او می‌گوید جز ذات پروردگار کسی از فردا خبر ندارد.

با طلوع خورشید رستم به بالای کوه می‌رود تا دشمن را ارزیابی کند و راه مبارزه با آنها و آرایش نیروهای خودی را آماده نماید. رستم از دیدن انبوه دشمن بی‌شمار شگفت زده می‌شود. او مانند همیشه به راز و نیاز با خدا پرداخته و خدا را به یاری می‌طلبد. سپس از کوه پایین آمده و دستور می‌دهد که طبل جنگ را بنوازند. سپاه ایران و توران (با هم‌پیمانانش) آرایش نظامی گرفتند و سپاه توران با فرماندهی خاقان چین با سروصدای فراوان طبل و کوس و کرنای گوش فلک را کر کردند. پهلوان دلیری از همراهان خاقان چین با تاخت و تاز اسب روبروی سپاه ایران آمد و از مردان ایران هماورد خواست تا با او سوار براسب به نبرد تن به تن بپردازد و برای پایین آوردن روحیه ایرانیان به رجزخوانی پرداخت. رهام پسرگودرز سپهسالار ایران به میدان نبرد شتافت و با اشکبوس با تیروکمان به جنگ پرداخت که تیر رهام بر زره اشکبوس کارگر نیفتاد و ناچار دست در گرز برد و بر سر اشکبوس زد که بر کلاه خودش کارگر نیامد . اشکبوس نیز دست بر گرز گران برد و بر کلاه‌خود رهام زخمی زد که کلاه‌خود او خرد گردید و سرش زخمی برداشت و رهام همین که در خود یارای پایداری را در برابر اشکبوس ندید از برابر او فرار کرد و به سوی کوه هماون رفت. توس سپهبد از فرار رهام ناراحت شد و اسبش را به حرکت درآورد تا به مبارزه با اشکبوس رود . رستم ناراحت و خشمگین شد که چرا پس از فرار رهام دیگری به مبارزه با دشمن نمی‌رود تا سپهبد پیر ایران به میدان نرود. رستم به توس می‌گوید رهام همنشین جام باده است. من اکنون پیاده به نبرد می‌روم. سپس کمان را بزه کرده آماده تیراندازی، کمان را بر بازو افکند و چند تیر را بر بند کمر زد و با تیر قهوه‌ای رنگی از چوب خدنگ که بسیار راست و محکم می‌باشد خرامان به سوی اشکبوس تاخت که در حال جولان با اسب بود و فریادی ناشی از پیروزی سر می‌داد. او را به سوی خود برای نبرد تن به تن فرخواند. از این زمان جنگ روانی رستم و اشکبوس آغاز می‌شود.

اشکبوس هرچند که با دیدن پهلوانی پیاده و بدون اسب و تجهیزات نظامی به حیرت و اندیشه فرو می‌رود، لگام اسب را محکم می‌کند و او را به سوی خود می‌خواند. اشکبوس خندان از رستم اسمش را می‌پرسد و رستم پاسخ می‌دهد:«مادرم اسم مرا مرگ تو نهاده است». پس از آن مناظره‌ای بین رستم و اشکبوس صورت می‌گیرد که در آن رستم از جنگاوری و توانایی خود برای اشکبوس سخن‌ها می‌راند و اشکبوس را ریشخند می‌کند. اشکبوس نیز او را بی‌جواب نمی‌گذارد و رستم را بخاطر اینکه بدون اسب به کارزار آمده، سرزنش می‌کند. رستم وقتی می‌بیند اشکبوس به اسبش می‌نازد، با یک تیر اسب او را از پای می‌اندازد و با خنده می‌گوید:«حالا پیش اسبت بنشین و سر او را به دامان بگیر!» رستم با این گونه رفتار و کردار خونسردانه و گفتار استوار، متین و خردورزانه و همچنین با تیراندازی دقیق و کشتن اسب اشکبوس و نیز سخنان طنزآمیز و ملامتگرانه، بند دل اشکبوس را پاره کرد و ترس را بر سراسر وجودش چیره گردانید و اشکبوس پی در پی با ترس و لرز به طرف رستم تیر پرتاب می‌کند. تا اینکه رستم به او می‌گوید: تیراندازی تو بیهوده است چرا که تو مرد پیکار نیستی… و به دنبال آن اشکبوس را پند و نصیحت می‌کند. رستم پس از این گفتگو تیری بر سینه اشکبوس می‌زند که در دم می‌میرد. پس از مردن اشکبوس، رستم آرام و استوار بدون شادی و نازیدن به خود به سوی جایگاه خود حرکت کرد و سران تورانیان را به اندیشه و حیرت همراه با ترس فرو برد و کاموس و خاقان را از خواب خودخواهی و غرور مستی بیدار کرد.[۱]

  1. احمد معین سلوکی با تصرف و تلخیص