یک جعبه سوهان و چند تکه نبات

از قصه‌ی ما
نسخهٔ تاریخ ‏۸ ژوئیهٔ ۲۰۲۲، ساعت ۰۰:۰۸ توسط Root (بحث | مشارکت‌ها) (صفحه‌ای تازه حاوی «دو سال پیش وقتی برای اولین بار به یک سفر تبلیغی رفتم؛ توی ذهنم پر بود از فانتزی جاتی که می شد از این سفر توقع داشت. چیزهایی که توی فیلم ها دیده، یا توی خاطرات برخی روحانیون خوانده بودم. مردمی مهربان و مهمان نواز، طلبه هایی فروتن و در مجموع ایجاد...» ایجاد کرد)
(تفاوت) → نسخهٔ قدیمی‌تر | نمایش نسخهٔ فعلی (تفاوت) | نسخهٔ جدیدتر ← (تفاوت)

دو سال پیش وقتی برای اولین بار به یک سفر تبلیغی رفتم؛ توی ذهنم پر بود از فانتزی جاتی که می شد از این سفر توقع داشت. چیزهایی که توی فیلم ها دیده، یا توی خاطرات برخی روحانیون خوانده بودم. مردمی مهربان و مهمان نواز، طلبه هایی فروتن و در مجموع ایجاد رابطه ای قوی و زیبا که در دل یک روستا اتفاق می افتاد.

وقتی به روستای سفیددژ رسیدیم؛ متولی مسجد در خانه ی عالم را باز کرد و کمک کرد که وسایلمان را داخل بیاوریم. وقتی داشتم خوراکی هایی که با خودمان از قم آورده بودیم را توی آشپزخانه می گذاشتم؛ با دیدن در و دیوار آشپزخانه خشکم زد. سفید دژ پیش از آمدن ما یک روحانی مستقر داشت و او درست دو روز پیش از رسیدن ما خانه را تخلیه کرده بود و از آنجا رفته بود. در و دیوار آشپزخانه از کمر تا سقف با ذرات روغن و چربی زرد و قرمز بود. یک لایه خاک چسبانک روی در کابینت های زهوار در رفته نشسته بود و از هر گوشه ای یک تار عنکبوت آویزان بود. برای چند دقیقه اول فقط از آن همه کثیفی که روی هم تنبار شده بود متحیر بودم. ذهنم نمی توانست اینکه یک زن بتواند این همه مدت توی این فضا زندگی کند، غذا بپزد و بعد آن را رها کند و برود را هضم کند.

یکی دو هفته که از حضورمان در سفید دژ گذشت؛ به ابعاد جدیدی از حضور و رابطه ی خانواده ی طلاب در روستاها برخوردم. گاهی آنقدر از شنیدن اتفاقات خجالت زده می شدم که دلم می خواست دست و پای اهالی را ببوسم و بجای همه ی هم لباسی هایی که خطا کرده بودند، حلالیت بگیرم. گاهی هم آنقدر متحیر می شدم که مگر می شود؟! یعنی ممکن است که یک همسر طلبه "النظافه من الایمان" را تا به حال نشنیده باشد؟!

این ها باعث شد که تصمیم بگیرم چند نکته ای را که به تجربه بدست آورده ام با خانم هایی که می خواهند همراه همسرانشان به تبلیغ بروند، در میان بگذارم. امیدوارم که راهگشا و تاثیرگذار باشد.

یک طلبه برای تشکیل پرونده در سازمان تبلیغات، برای تلبس و برای اعزام به تبلیغ، کلاس و واحدهای مختلفی را باید بگذراند. اما انگار سازمان تبلیغات اسلامی هنوز هیچ تصمیمی برای آشناسازی طلاب با فرهنگ مردم مناطق، آداب ورسوم و توقعاتشان ندارد. قبل از اولین تجربه ی تبلیغی ام فکر می کردم خوب است که مقداری آمادگی ذهنی در قالب واحدهای روانشناسی به طلاب و خانواده هاشان داده شود. اما حالا با توجه به کمرنگ شدن کلاس های اخلاق و حاکم شدن فرهنگ خصوصی هر طلبه بر اخلاقیاتش؛ به این نتیجه رسیده ام که یک سری نکات پیش پا افتاده ی اخلاقی را هم باید به برخی از دوستان طلبه آموزش داد.

مثلا مهم ترین چیزی که از حرف های مردم منطقه درباره ی روحانیون می شنیدم این بود که همسر و خانواده شان هیچ تمایلی به ایجاد ارتباط با مردم نداشته اند. یکی از خانم های مسجد وقتی چندبار من را در مسجد دید گفت: « چه عجب یک زن آقا را دیدم که از خانه اش بیرون آمد!» این در شرایطی بود که من به خاطر دخترم نمی توانستم خیلی حضور پررنگی داشته باشم. فقط در نمازهای جماعت شرکت می کردم و سعی می کردم ارتباط چشمی و کلامی خوبی داشته باشم. می خواهم بگویم که اینقدر توقع شان پایین است. همین که کنارشان باشی و احوالی بپرسی، کفایتشان می کند.

دومین نکته را باید به عنوان اولین نکته می گفتم. اما دوست داشتم با مهم ترین شان شروع کرده باشم. دومین نکته سوغاتی ست. مثلا برای کسی که دارد از قم به تبلیغ می رود، اولین چیزی که به ذهن می رسد؛ سوهان است. می دانم! کسی از طلبه جماعت انتظار ندارد که سوهان کیلویی 40هزار تومان را بخرد و سوغاتی ببرد. برای اهالی روستا تبرک بودن و نفس کار اهمیت دارد، نه برند و روغن حیوانی سوهان. ما چند بسته کوچک سوهان بردیم و مقداری نبات متبرک. خانه ی هرکسی که می رفتیم یک سوهان می بردیم و توی ظرف هایی که برایمان غذا می آوردند را با نبات خراسان پر می کردیم. همین چیزهای کوچک است که محبت را بوجود می آورد.

سومین موضوع توجه و به رسمیت شناختن نوع لباس و پوشش مردم منطقه است. ننه یوسف خادم مسجدِ ما پیرزنی بلند قامت بود که همیشه یک پیراهن بلند چیت تنش بود و یک روسری نخی سفید. توی هر حالتی هم چند سانت از فرق سرش باز بود و موهای حنایی اش بیرون. با همین هیبت می خوابید، بیدار می شد، به مسجد می آمد و کارهای آنجا را رتق و فتق می کرد. وقت نماز که می شد یک چادر نازک گلدار می انداخت روی سرش و می ایستاد توی صف. یک بار که سر درد و دلش باز شده بود گفت که یکی از همسران طلابی که سالهای قبل به آن منطقه آمده بودند؛ به او گفته که حجابش خوب نیست و زشت است که خادم مسجد این همه بی قید باشد. پیرزن با یادآوری این حرف، گوشه ی چشمش بعد از آن همه سال تر شد. پرسید: «من بی حجابم زن آقا؟» قرار نیست مردمی که صد یا هزاران سال است که به سبکی خاص لباس می پوشند، یک شبِ به همان ایده آل تبدیل شوند که ما می خواهیم. مراجع تقلید هم با این موضوع را به رسمیت شناخته اند اما برخی از ما هنوز روی مواضع مان سخت و خشن ایستاده ایم.

مورد بعدی شناخت و اهمیت دادن به غذا و محصولات مختص به آن منطقه است. یکی از اهالی یک مدت زوم کرده بود روی اینکه ما چه محصولی را دوست داریم و چه محصولی را نه. مدام می پرسید: «توت که دوست داری!؟» «ماست و پنیر محلی دوست داری؟» «از معیاوه خوشت آمد؟» یک بار که به مزرعه اش رفته بودیم به همسرم گفت: «سید دعا کن که گاوم بزاید تا برایتان آغوز بیاورم.» بعد رو کرد به من و ادامه داد: «تو اولین زن آقایی هستی که همه چیز دوست داری. قبلی ها به هر چیزی یک انگ می زدند. این کثیف است. آن بهداشتی نیست. این بو می دهد. راستی نگفتی. آغوز دوست داری؟» دوست نداشتم اما راستش جرات نکردم که بگویم. مگر چقدر آنجا می ماندم و چندبار قرار بود که آغوز بخورم؟! مناطقی که من تا به حال به آن سفر کرده ام همگی زبان و گویش مخصوص به خودشان را داشته اند. گویشی که نمی شد به آسانی آن را متوجه شد. اما توجه به همین گویش گاهی هیجان زیادی به مردم وارد می کرد. '''مثلا من سعی می کردم تا جایی که برایم امکان دارد بعضی کلمات را به زبان آن حفظ کنم و تا آخر ماه مبارک از آن ها استفاده کنم. مردم با شنیدن این کلمات از زبان من خوشحال می شدند و می گفتند: «چقدر استعداد داری! ان شاالله تا آخر ماه مثل خودمان حرف بزنی.» همین توجه کردن به چیزهای کوچک باعث ایجاد صمیمت و تاثیرگذاری بیشتر می شود ''' سطح سواد قشر جوان هر منطقه معمولا بالاتر از حد نرمال آنجاست. خیلی از دختر و پسرها در روستاها به دانشگاه رفته اند و دارای نگرش باز، سوالهای خوب و توقعات بیشتری هستند. باید دغدغه آن ها را داشت. باهاشان ارتباط گرفت و مرتبط ماند. این ها کسانی هستند که بعد از رفتن طلبه از روستا نقش نایبان آن ها را بازی می کنند.

کسی که لباس پیامبر را می پوشد مهم ترین کاری که باید انجام دهد، نزدیکی خُلقش به اوست. توی روابط عمومی پیامبر با مردم من چند چیز را بارزتر از باقی اخلاق ایشان دیدم. سلام کردن به همه؛ حتی کوچک ترها، عیادت از بیماران و هم نشینی با فقرا. این سه رکن قبل از هر چیز برای یادآوری به خود و نفس مان خوب است.

و نکته آخر که از بدیهیات است اما با توجه به مشاهدات و تجربه ام، خودم را مجبور به یادآوری آن می بینم، نظافت است. تک تک کارهای مبلغ زیر نظر مردم است. حتی نوع آشغال بیرون گذاشتن و غذا پختن و لباس پوشیدنش هم توسط مردم رصد می شود. بنابراین پس از تمام شدن ایام تبلیغی و موقع ترک محل، مکان استقرارتان را تمیز کنید. سعی کنید هیچ پسماند بدی از شما باقی نماند. ظرف هایی که در طول ماه در آنها برای شما غذا آورده اند و سایر امانتی هایی که در پیش شماست را به صاحبانشان برگردانید. از اهالی طلب حلالیت کنید و پیش از رفتن خاطره ی خوبی از خودتان باقی بگذارید. [۱]

  1. زهرا کاردانی